امید: دخترم! تو رو دیگه واسه چی گرفتن؟
ص.ا، دختر، نه ساله، متهم ردیف اول:
من از پدرم پرسیدم:«مگر شما وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی نیستی!؟ پس چرا وضعیت فرهنگی مملکت اینگونه است!؟» پدرم از پاسخ درماند و برای عدم تکرار دوباره شش ماه برایم حبس برید.
منزل نو مبارک، ما را نمیبینید خوشید دیگر که حالی از ما نمیپرسید؟ انگار چشم مادر را دور دیدید و سرتان حسابی به حوریها گرم است. نکند در آن دنیا ارثخور جدیدی اضافه کنید که همین هم به همهیمان نمیرسد. پدر جان! بدون شما زندگی برایمان سخت شده است. مادر بشدت ناراحت و پریشان است و دم به دقیقه حکم «بریزید تو…» صادر میکند، گاهی تو خیابونا و گاهی هم تو مرقد امام، یکبار هم فرمان «ریختن قیمه تو ماستا» را داد.
برای حفظ تمیزی صندلیها پذیرایی شما در انتهای مسیر توزیع خواهد شد، پس انقدر نگویید تشنمه و گشنمه. اگر در شرایط جوی تغییر کرد، دریچه بالای سر شما باز شده و ماسکهای تنفسی از آن آویزان میشود که از آن نباید استفاده کنید و برای حل این موضوع تعدادی ماسک فیلتردار توسط همکارانم همراه با شکلات بین شما توزیع میشود.
آشنا: لازم نکرده تو برامون قصه بگی، تو وقتی اومدی که من نیوندم، در واقع وزیر فرهنگ واقعی منم، فهمیدی یا نه!؟
روحانی: باز که به جون هم افتادید، اگه ادامه بدید میگم حداد بیاد حافظ بخونهها
(ناگهان سکوت مرگباری حکمفرما شد به گونهای که صدا از فریدون که در گوشه کادر جا خوش کرده بود در میآمد اما از کابینه نه)