خدایی داخل ایرباس نخوابید
دستشویی هاش فرنگیه؟

راه راه:
منو پرویز با هم بودیم. از پله‌ها بالا رفتیم و صندلی‌مان را پیدا کردیم. به محض اینکه نشستیم پرویز گفت: اوووووووف، چقد راحته این. خندیدم و گفتم: تازه کجاشو دیدی. پرویز مشغول ور رفتن با صندلی و امکاناتش شد.
سرم را کج کردم که جلو را ببینم. مهماندار ایرانی بود. انگار لبخندی به صورتش چسبانده بودند. نمی‌دانم چجوری فکش درد نمی‌گرفت از این همه لبخند. همه‌چی زوری، خندیدن هم زوری؟ در همین فکرها بودم که ناگهان سری کچل جلوی دیدم را گرفت. نفر جلویی من حدودا پنجا‌ه سالش بود. احتمالا او هم می‌خواست مهماندار را ببیند. رو به زن کناری‌اش گفت: نترس، ایرانیه. زن پچ‌پچ‌کنان گفت: دستشوییاش چی؟ مرد گفت: نمی‌دونم، ولی قاعدتا فرنگی‌ان. مال ما که نیست که. زن چادرش را جلوی دهنش گرفت و گفت: خاک بر سرم. مگه قبلیا بودن؟ مرد ساکت شد.

سرم را برگرداندم. پرویز مشغول خواندن کاتالوگ موقعیت‌های اضطراری شده بود. خط به خطش را با جزئیات می‌خواند. جالب اینکه چشمانش برق می‌زد. حس می‌کنم دوست داشت برای یک‌بار هم که شده آن ماسک اکسیژن از بالا بیفتد روی سرش. بی‌خیالش شدم. کمربند صندلی را کشیدم که ببندم. قفلش جا نمی‌افتاد. کمی سعی کردم نشد. خوشبختانه پرویز بود و مغرورانه وارد شد و گفت: اینجوری نیست، بده بهم من بلدم. و‌ کمربند را بست. انصافا کمربندش هم کمربند بود. از آن خوب‌ها. یک جوری آدم را می‌بست انگار نه انگار بسته. هم بسته بود هم آزاد بود. خیلی هم نرم بود. داد می‌زد جنسش جدید است.

بالاخره پریدیم. پرویز خوشمزه بازی درآورد که: إ، پرواز کردیم؟ خؤدااا اصن نفهمیدم. بعد هم سرش را عقب برد و چشمانش را بست. نفس عمیقی کشید که مثلا بخوابد.‌ همین‌جا بود که‌ یکی گفت: ببخشید، چیزی لازم ندارید؟ برگشتم دیدم همان مهمان‌دار است. همان لبخند قبلی روی لبش بود. گفتم: نه، خیلی ممنون، فقط ببخشید یه سؤال داشتم. مؤدبانه گفت: بفرمایید. گفتم: جسارت نشه، فقط واسم عجیبه چرا شما همیشه لبخند می‌زنید؟ چند لحظه سکوت کرد. بعد با همان لبخند گفت: به ما گفتن لبخند بزنیم که شما احساس خوبی بهتون دست بده. گفتم: خیلی ممنون.

همان لبخند رفت سراغ مرد کچل جلویی. به او گفت: خیلی خوش‌آمدید، چیزی لازم ندارید؟ زن کناری‌اش سریع گفت: ببخشید دختر گلم، یه چیزی، اینجا دستشوییاش فرنگیه؟ مهماندار گفت: خیر، کاملا ایرانیه، خیالتون راحت. مرد گفت: خدا خیرت بده، ترسیدیم فرنگی باشه.

مهماندار لبخند زد و رفت سراغ نفر بعدی. بعد هم بعدی. همینجوری یکی یکی پیش همه می‌رفت. واقعا مؤدب بود. داشتم با نگاهم دنبالش می‌کردم که‌ صدای عجیبی به گوشم رسید. برگشتم دیدم پرویز است. بدجوری خوابیده بود. آهسته دستش را تکان دادم که کمی بیدار شود و آبرویمان را نبرد. زشت بود دیگر. هواپیمایش نو بود. همیشه که نباید خوابید.

ثبت ديدگاه




عنوان