قصه ای آموزنده از مزایای عدم تخصص گرایی
داداش نلرز! تو میتونی!

راه راه: یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچکس نبود.

روزی روزگاری در یک روستای دور افتاده، مردم طی یک عملیات دموکراتیک از طریق رای گیری، کدخدای روستا را تعیین کردند. کدخدا که خودش هم فکر نمیکرد مردم انتخابش کنند، به دنبال تعدادی از مردم روستا بود تا با واگذاری مسئولیت به آنها، تقسیم کار کند.

کدخدا به همراه برادرش، به خانه ی “آ سد محمود” رفتند تا ریاست آمار روستا را به او بدهند. آ سد محمود که خیلی تعجب کرده بود گفت: “ریاست آمار یعنی چی اونوقت؟” کدخدا گفت: “اصلا کاری نداره! باید وایسی دم دروازه روستا و آمار کسایی که میان و میرن رو داشته باشی که یه وقت دزد و قاتل و قاچاقچی وارد روستا نشه.” آسد محمود گفت: “دروازه روستا کجا بود؟” کدخدا گفت: “از خونه که اومدی بیرون باید بری دست راست”. آ سد محمو سرش را میخاراند و میگوید: “فقط ببخشید دست راست کدوم طرف بود؟” کدخدا میگوید: “همون دستی که الان داری باهاش سرتو میخارونی.”

آسد محمود به فکر فرو رفت و گفت: “ولی آخه من هیچ تخصصی توی این زمینه ندارم.” کدخدا لبش رو گزید و گفت: “نگو این حرفو! نا سلامتی شما سیدی!” آسد محمود گفت: “چه ربطی داشت؟” کدخدا گفت: “مثل اینکه تو فیلم جنگی نمیبینی ها! توی همه ی فیلما، اونی که تانکها رو میترکونه و دشمن رو زمینگیر میکنه اسمش سیده! دیگه آمارگیری که از تانک ترکوندن سخت تر نیست!” آ سد محمود شروع کرد به لزریدن. کدخدا گفت: “چرا میلرزی؟” آ سد محمود گفت: “تحت تاثیر استدلال شما قرار گرفتم. باشه قبوله! فقط یه خورده استرس دارم.”

کدخدا گفت: “استرس نداشته باش بابا! تو دیگه از اون کبلایی نعمت که بهش مسئولیت دادم کمتر نیستی که!”

آ سد محمود گفت: “دلیلتون برای انتخاب اون چی بود؟” کدخدا گفت: ” به خودش هم گفتم که چون بزرگتری احترامت واجبه و این مسئولیت رو بهت میدم. اتفاقا اون هم مثل تو شروع به لرزیدن کرد.” آ سد محمود گفت: “یعنی تحت تاثیر استدلال شما قرار گرفت؟” کدخدا گفت: “نه بابا! دیگه عوارض پیریه!”

کدخدا و برادرش قصد خداحافظی داشتند که آ سد محمود به برادر کدخدا گفت: “حالا که این همه راه زحمت کشیدید اومدید حداقل شما هم یه دیالوگ بگو!” کدخدا گفت: “داداش من اهل دیالوگ نیست بلکه اهل عمله! تازه یه عالمه مسئولیت رو دوشش گذاشتم. بالاخره برادره و احترامش واجبه.”

سر انجام با تقسیم مسئولیتها و انجام کار شبانه روزی توسط کدخدا و مسئولین عاقل، آنچنان رونق اقتصادی ایجاد شد، آنچنان رونق اقتصادی ایجاد شد که مسئولین تا آخر عمر میتوانستند بدون مشکل بخورند و بخوابند. مردم هم از شادی مسئولین بسیار شاد و خوشحال بودند و همینجوری تا آخرش به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند.

ما از این قصه نتیجه میگیریم که تقسیم بی ربط وظایف، موجب رشد و شکوفایی مسئولین میشود.

قصه ی ما به سر رسید.

ثبت ديدگاه




عنوان