مقدمه
نوستالژی ها در اتاق بازجویی!

راه راه: نمی دانم از عوارض بیکاری خودم بود. یا پرکاری مادرزاد غده کنجکاوی. هرچه که بود یک هو به سرم زد که یقه تاریخ را بگیرم و بکشانمش پشت میز بازجویی و خودم رو به رویش بنشینم و زل بزنم توی چشم هایش و سین جیم اش کنم و همه سوالاتی را که در ذهنم دارم و دبیر های تاریخ بی جواب گذاشتند از خود تاریخ بپرسم!

اصلا شاید خود تاریخ هم از این کار من استقبال کند و خوشش بیاید و همه آن حرف هایی را که فاتحان به خورد ما داده اند تکذیب کند. یا از شنیدن بعضی حرف ها تعجب کند، مطمئنا ماجرای هلوکاست را که از او بپرسم، ابتدا اندکی مکث خواهد کرد و بعد از من خواهد پرسید: “هلوکاست؟!” و بعد از آن به کنایه خواهد گفت ” این دروغ هایی که میگی راسته؟ من کجا بودم اون موقع؟!” و من در جوابش خواهم گفت: ” مگه یادت نیست به همین بهانه چقدر اشک تمساح ریختند و صبرا و شتیلا و قانا رقم زدند؟” و مطمعناً اسم صبرا و شتیلا و قانا که بیاید تاریخ از یاداوری آنها شرمگین خواهد شد و با بغض خواهد گفت “این بازی کثیف رو تمومش کن!”

حق با تاریخ است، شاید هم چون مطمئن هستم خودم کم خواهم آورد و مردِ به هم زدن این شلم شوربای پیچیده نیستم، شاید هم به این خاطر که زورِ گرفتن یقه تاریخ و کشاندنش به پشت میز بازپرسی را ندارم بیخیال تاریخ می شوم! البته بی خیالِ بی خیال هم نه؛ شاید بعدترها که جگرم رشد کرد و تحملم بیشتر شد یقه تاریخ را هم بگیرم ولی الان می خواهم به سراغ داستان ها بروم. درست است که زورم به تاریخ نمی رسد ولی جنم این را که از پطروس بپرسم: “عقلت نمی کشید یک چوب بکنی تو سوراخ تا ما نه مشق تخیلاتت را بنویسیم و نه سرکوفت فدا کاری نکرده ات را بخوریم؟!” یا یقه چوپان دروغ گو را بگیرم و بگویم: “مرد حسابی، آب و نانت کم بود یا اشتباهی جُوی میش ها را خورده بودی، که آن حماقت را مرتکب شدی و گله ای را که چشم یک آبادی به آن بود به فنا دادی؟ اگر دردت، سر رفتن حوصله بود مثل بچه آدمیزاد زنگ می زدی به اورژانس و آتش نشانی و فوت می کردی! چرا با جان گله بازی کردی؟ ” و هزارن سوال بی جواب دیگر که اگر گوشه ذهن شما را هم مشغول کرده پشت در همین اتاق بازجویی فال گوش بایستید تا به جواب شان برسید.

من هر بار به سراغ شخصیت های یکی از داستان های دوران کودکی مان خواهم رفت و پته شان را روی آب خواهم ریخت! چرا که مطمئن هستم آنچه در قصه های شبانه به ما گفته اند. یا در کتب درسی خوانده ایم همه ماجرا نبوده، شاید کارمندی که این قصه ها را می نوشته از عقب افتادن حقوقش ناراحت بوده خواسته یک جوری ته قصه را جمع کند و خودش را راحت! یا اصلا پنجشنبه بوده و همان ساعت نه صبح کار را تعطیل کرده و رفته تعطیلات یا هم که سیستم قطع بوده!

ثبت ديدگاه




عنوان