فیالفور سولهای را اجاره کردند که به سیسشان نمیخورد و چندین کتاب از اینور و آنور جستند و در آن ریختند و بر سردرش هم بنری عظیم الجثه نصب کردند با عنوان «نمایشگاه کتاب».
نقل است شبی خسته از روزگار شبانی با نوای «دارم میرم به تهران» به پایتخت آرزوهایش گسیل همیداشت و از آنجا که فشار آب کارواش وی را به یاد آبشار و آبتنی در رودخانههای لرستان همیانداخت پاشنه کفشش را برهمیکشید و مشغول به کار شد.
من اصلاحاتی هم برای رضای دل شما انجام دادم:
۱. قول میدهم قبل از پخش هر قسمت از شما اجازه بگیرم.
۲. به تدوینگر گفتهام اخم ساواکیها را بیشتر کند تا اخموتر به نظر بیایند.
۳. کمی هم چهارچوبهای خودم را کوچکتر کردم تا تقریباً مثل چهارچوبهای شما باشد.