مادربزرگت که پیشتر گفته بودم چقدر ارادتمند ایرج میرزای خدابیامرز است، با کمی ابتکار و تلفیق روش ایرج و بروسلی، خواهرم را با دلو از چاه فلکزدگی بیرون کشید و آنقدر زد تا خواهرم با خون جاری شده از دماغش پای برگه غلط کردمی که مادرم تهیه کرده بود را امضا کرد
این طرح برای این است که کارمندانِ همیشه خسته، وقت کمتری را بابت صرف ناهار و ادای نماز از ارباب رجوعِ «یک لنگه پا معطل» تلف کنند و روزی سر سفرهشان حلالتر از قبل شود.
در این لحظه خانواده بیمار با شعف احوال وی را جویا شدند و دوست داشتند بدانند، حالا که یک کلیه از خوک در بدن دارد چه حسی دارد و آیا دوست دارد غذای یک انسان را بخورد یا یک خوک؟!
که بیمار گفت: «مغزم را پیوند نزدید که!»