نگاهي کوتاه به زندگي چند نويسنده
به دنیا آمد، بزرگ شد، ازدنیا رفت!

 

آنتوان دوسنت اگزوپری

Antoine de Saint-Exupéry

او فرزند سوم کنت ژان دوسنت اگزوپری و ماری دو فونسکلوب بود و سقف مطالباتش از خانواده با توجه به بچه سوم بودن، در حد همان «شیرخشک» و «پستونک» باقی ماند.پدر و مادرش اهل لیون نبودند؛ در آنجا هم سکونت نداشتند؛ اصلاً گذرشان هم به آنجا نیفتاده بود؛ هیچ فک و فامیلی هم در آنجا نداشتند، ولی معلوم نشد چه شد که آنتوان در آنجا چشم به جهان گشود.در قدیم رسم بر این بود بچه‌ها برای اینکه حق فرزندی را به‌جا بیاورند دکتر و مهندس بشوند، اما آنتوان این رسم را به جا نیاورد و خلبان شد. طوری که مسیر هوایی فرانسه-آفریقا، آفریقا-فرانسه و در خلالش آمریکای جنوبی را بهتر از مسیر خانه‌شان بلد بود. از قضا روزی همین‌طور که مشغول خلبانی و سفرهای اکتشافی‌اش بود، ناگهان احساس کرد که بدجور نوشتنش می‌آید. پس یک جائی وسط دل کویر گرفت بغل و زد رو ترمز و همچین که آمد دستی را بکشد، یکهو پُتی پِقَنس(همان شازده کوچولو) گروپی از دل اخترک ششصد و دوازده‌اش پرید پایین و افتاد تو بغل آنتوان مادر مرده ما و حالا نپرس و کی بپرس!کتاب شازده کوچولوی اگزوپری اگرچه برای دانشجویان فلک‌زده زبان، آبی نداشت و چه بسا طفلکی‌ها با خواندن مکررش دچار شرمندگی ادواری هم می‌شدند (از بس که می‌خواندند و کمتر می‌فهمیدند) اما برای خیلی‌های دیگر نان داشت و حداقل توانستند با خرج دوتا از جمله‌هایش ژست روشنفکرمآبانه‌ای به خود بگیرند و همین دوتا جمله ملاک تمییزشان شود با سایر افراد.

شناسنامه اگزوپری در چهل و چهارسالگی باطل شد.

ارنست میلر همینگوی

images(2)

پدرش «کلارنس»، پزشک و مادرش «گریس» هم زن پدرش بود.

وسط شلوغی‌های جنگ جهانی اول بدون اینکه کسی از او توقعی داشته باشد، بلند می‌شود و داوطلبانه به جبهه می‌رود (درود بر شرف آریایی‌اش!) و بعنوان راننده آمبولانس صلیب سرخ در گوشه و کناره‌های جبهه مشغول به کار می‌شود. اتفاقاً اولین رمان او هم بر اساس همین تجربیاتی که از جنگ به‌دست آورده بود نوشته می‌شود. در واقع اگر جنگ برای هیچ‌کس آب نداشت، برای او نان داشت.

ارنست همینگوی در زمینه ازدواج و زناشویی چهار بار بخت خود را می‌آزماید. در ازدواج چهارمی خیلی احتمال این می‌رفت که عاقبت به‌خیر شود، چون طرف عین خودش آلوده دم و دستگاه مطبوعات و این قبیل فعالیت‌ها بود، ولی خُب، چه می‌شد کرد، چهارتا پایان تلخ همیشه بهتر از یک پایان باز است.

همینگوی رمان «پیرمرد و دریا» را قبل از مرگش به چاپ رساند که خیلی هم شیک و با سرعت به فروش رفت؛ به‌طوری‌که هیچ‌گونه نقد منفی راجع به آن نوشته نشد. خودش هم شاد و شنگول و راضی از خلق چنین اثری مصاحبه‌هایی انجام داد و قُپی‌هایی هم در قالب اینکه این اثر قابلیت تبدیل شدن به ۱۰۰۰ صفحه و… را دارد داشته است. حالا چه می‌شود که بعد از این‌همه خوشی و عاقبت به‌خیری، فرتی بیایی بزنی و درجا خودت را بُکشی، جای بسی شگفتی و سئوال است! اینجاست که به قول خسرو شکیبایی در وصف حال همینگوی باید گفت: حال ما خوب است، اما تو باور نکن!

جی کی رولینگ

fn92-6-326 (1)jj

در مورد نحوه تولد جی کی رولینگیا جوآن جو رولینگ (این طایفه نسوان هیچ‌گاه در طول تاریخ نتوانستند با دل خوش اسم کامل‌شان را بزنند زیر نوشته‌های‌شان) روایت‌های بسیاری موجود است که البته درست‌ترینش همانی است که روزی روزگاری در قطاری که از لندن به سمت اسکاتلند می‌رفت، جنتلمنی پیدا می‌شود و کُتش را تقدیم بانوی جوان و نحیفی که در سرما همچون کمان حلاجی می‌لرزیده می‌کند و خب طبیعی است که یک‌سال بعد هم رولینگ کوچولوی ما به دنیا آمده است.

دوران کودکی را همانند سایر هم‌سالان خود -البته با کمی تأخیر در راه رفتن- گذراند. نقل است که مادرش با خواندن تک بیتی «نه جادوئه نه جنبل، راه برو ببینم تنبل» همواره رولینگ کوچولوی ما را به راه رفتن تشویق می‌کرد. احتمالاً همین هم شد که در سال ۱۹۹۰ هنگامی که در ایستگاه قطار به انتظار نشسته بود، ایده هری پاتر و مدرسه جادوگری در ذهنش شکل می‌گیرد. می‌گویند هری پاتر را به ۶۷ زبان زنده دنیا ترجمه کرده‌اند و از این بابت می‌توان مدعی شد که رایج‌ترین دروغ دنیا همین کتاب‌های خانم رولینگ است.

لئو نیکلایویچ تولستوی

۱۹۲۱۹

معروف به لئو (بچه محل‌ها این‌جوری صدایش می‌زدند) نویسنده شهیر روسی در نهم سپتامبر ۱۸۲۸ میلادی از پدری اشرافی و مادری به مراتب اشرافی‌تر به‌ دنیا آمد، اما خودش اصلاً با این قضیه (اشرافیت) حال نمی‌کرد. به همین خاطر از یک زمانی به بعد، پشت دستش را با قاشق داغ کرد (وسیله دیگری دم دستش نبود) که دور تفریحاتی نظیر شکار، الکل، سیگار، قمار و یک قسم سرگرمی‌های «اسمش را نبر» دیگر را خط بکشد؛ (کلاً به این نتیجه رسید که پول صفا و صمیمیت را از بین می‌برد) بعد از آن‌هم سرش را انداخت پایین و زندگی ساده‌ای را آغاز کرد. (نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی‌ابر، رستگاری نزدیک)

از آثار مهم تولستوی یا همان لئوی بچه محل‌ها می‌توان به رمان «آنا کارنینا» اشاره کرد که به عقیده برخی تولستوی چنان زندگی این زن را با بدبختی، فشار و جبر مواجه می‌سازد که در آخر خودش هم می‌ماند که چه کند؟! دست آخر هم وقتی دید دستش به هیچ‌جا بند نیست، نه گذاشت و نه برداشت، زن بیچاره را انداخت زیر چرخ قطار و تکه‌تکه‌اش کرد و خیال خودش و جماعتی را هم از این بابت راحت کرد.

در مورد دیگر اثر تولستوی یعنی «جنگ و صلح» همین بس که باید گفت هفت بار بازنویسی شده است، اما اگر روزی به سرتان زد و جنگ و صلح را شروع به خواندن کردید، هفت بار که چه عرض کنم، هفده باری وقت بگذارید ببینید اصلاً کی به کی هست؟! (از بس که در داستان با ترافیک شخصیت‌ها مواجه هستیم)

تولستوی ۸۲ سال زیست و همه فامیل در مورد اینکه زیادی زیسته حرف‌های زیادی می‌زدند و درست فردای همین حرف‌های زیادی بود که ناگهان افتاد و دیگر نزیست!

فئودور داستایوفسکی

۲۳۸-۷

نامبرده در سنه ۱۸۲۱ میلادی قبل از اینکه نویسنده شود در خانواده‌ای که پدر، پزشک بود و مادر به‌شدت خانه‌دار (به‌طوری‌که با صرفه‌جویی در مخارج خانه توانسته بود یک خانواده ۹ نفره را بگرداند و تازه به پول یارانه‌شان هم دست نزند) به‌دنیا آمد.

از آنجایی که فئودور به‌شدت بچه خوابالویی بود، پدرش تصمیم می‌گیرد او را به مدرسه نظام بفرستد تا بلکه آدم شود و روزها تا لِنگ ظهر نخوابد. فئودور تا سال ۱۸۴۳ در مدرسه نظام ماند و بعد اولین رمانش بنام «مردم فقیر» در سال ۱۸۴۶ به چاپ رسید.

داستایوفسکی پس از اولین رمانش غرق در شادی شروع به فعالیت در محافل انقلابی علیه تزار روسیه کرد. (حالا می‌ذاشتی یه‌کم جوهر رمانت خشک بشه بعد) از آن‌طرف هم هرچه این عمو نیکلای ما (همان تزار روسیه) کارهای این جوجه بلشویک را به رویش نمی‌آورد و زیر سبیلی رد می‌کرد، اما این رفیق ما دست‌بردار نبود. دست آخر هم گرفتند و انداختنش آنجایی که عرب نی انداخت. (هرچند که بعید می‌دانم طول موج پرتاب نی در میان اعراب تا سیبری و اردوگاه‌های کار اجباری‌اش برسد).

چندی پس از آزادی‌اش از زندان (البته این چندی، نزدیک به ده دوازده سالی طول کشید) فامیل‌ها جمع شدند و دورش را گرفتند و با خواندن حرف‌هایی از قبیل زن بگیر و خوبیت ندارد و زمین و زمان (به صورت توأمان) آدم عزب اوغلی را نفرین می‌کنند، بالاخره «ماریا» نامی را بستند به ریشش و رفت پی کارش.

فئودور داستایوفسکی در سال ۱۸۶۴ کتاب معروف خود یعنی جنایات و مکافات را نوشت.

از نظر خیلی از منتقدان پیامی را که داستایوفسکی در ۷۷۵ صفحه کتاب جنایات و مکافات خود نتوانسته است به خوبی به مخاطب القا کند، کمال تبریزی با هنرمندی تمام در فیلم مارمولک در قالب این جمله که به تعداد آدم‌های روی کره زمین راه برای رسیدن به خداوند هست (حتی شما قاتل عزیز) انتقال داده، وگرنه چه کسی دیده است که شما قاتل باشی و تبر برداری و بیفتی به جان خلق‌الله و خورشتی و کبابی و آبگوشتی‌شان را جدا کنی و بعد در آخر داستان هم یادت بیفتد که خدایی هم در این نزدیکی هست… پای آن کاج بلند!

ثبت ديدگاه