قحطی مصر

یوسفی، ما همه زلیخایت

خواب دیدم که خورده کشور را
گاو چاقی سه گاو لاغر را
سفره را، مرغ و شیر و شّکر را
یوسفی ما همه زلیخایت
ای به قربان قد وبالایت

هوای تازه

گفتی و باز آب و نان ارزان نشد

بعد، سردار تو با رویِ گشاد
با ظرافت بند را بر آب داد

جشن و سوری برگرفتی بعد از آن
گفتی ارزان گشت دیگر آب و نان

اطمینان میدهم