او درازهی نماینده نجیب سروان بود. سریع سرش را روی زانو گذاشتم و خونهای پخش شده روی صورتش را پاک کردم. با دست پاچگی گفتم: آقای درازهی! چرا چیزی نگفتین؟ چرا از خودتون دفاع نکردین؟
زنان روستای «لرده» که اتفاقا سوادی هم نداشتند با چند سلاح سَرپُر، برای نجات مردانشان می روند سرراه انگلیسی ها و بعد از شلیک چند تیر شروع می کنند به کِل کشیدن!!