آشکار شدن این همه حقایق تلخ برای سن من بسیار ترسناک بود. وقتی به مادرم گفتم، گفت: ناراحت نباش تاحالا دیدی که کسی شاهزاده شود و بعد شاه نشود. دوستان ما شرایط بازگشت ما را مهیا خواهند کرد تا دوباره به کشور بازگردیم و من خوشحال شدم و دوباره رفتم و پلیاستیشن بازی کردم.
جان لیوان آبی که تا چند دقیقه پیش دندان مصنوعی هایش داخل آن بود را برداشت ، با دست دیگرش که تلفن را گرفته بود، سعی کرد بینی اش را هم بگیرد و چند جرعه آب نوشید. بعد با آرامش گفت: «رضا جاااان!...» و «جان» را طوری کشید که یعنی انتظار داشت رضا هم از آنطرف خط با او همنوا شود و بگوید جااااان؟! اما رضا فقط گفت: «هان؟!»