بدانکه روحانا حاجتی داشت، پس بر مبلی نشست و خداوند را چنین گفت: «خداوندا به من صندلیای عطا کن که از شدت نرمی جُم نتوانم خورد» پس خداوند عالم بهاو صندلیای عطا کرد تمام چرم.
گاو من! نمیخواهم به تو استرس بدهم که شیرت خشک شود. اما اجازه بده تا حقایقی را به تو بگویم. صبحی برای خرید نهادههای سرکار به مغازه غضنفر رفتم. میگفت همین دیشب دوستان خرت، گونیها را در مغازه برده بودند ولی امروز غیب شدهاند.