خرده روایات شاخ‌المسافرین از سفر به افغانستان(قسمت هفتم)

نه در مسجد، نه میخانه

در سالن نه‌چندان بزرگ میدان نشسته‌ایم. همین سالن به این کوچکی‌، آدم‌های در چهار رنگ اصلی (زرد و سفید و سیاه و سرخ!)اش خیلی تو چشم‌تر از فرودگاه امام خمینی‌ست. بنظر می‌آید چون اینجا بین‌المللی‌تر است این‌جوری‌ست.

خرده‌روایات شاخ‌المسافرین از سفر به افغانستان(قسمت ششم)

غار غیرافلاطونی در دهکده جهانی

می‌گوید «توی ایران مجبوری از آن سیاه‌ها روی خودت بیندازی؟» و خنده‌اش را ول می‌دهد توی باد.

خرده‌روایات شاخ‌المسافرین از سفر به افغانستان(قسمت پنجم)

همیشه یک چیز عاشقانه‌ای مطرح است

یکی از همین دختر ننرهای پر قو که مادرم داشت با شدت تمام توی سرشان می‌کوبیدم، می‌آید با یک دمپایی و یک خاک‌انداز، نعش آن مرحوم را جمع می‌کند

خرده‌روایات شاخ‌المسافرین از سفر به افغانستان

بداختر چو از شهر کابل برفت…(قسمت چهارم)

خوبست آتش‌ات بزنند؟ خوب است سر به نیستت کنند؟ ها نگارنده؟ شَتَرَق... می‌کوبم توی صورتم! عجب غلطی کردم.




عنوان