خدمه زندان شروع به خاموش کردن آتش کردند که ناگهان دخترخاله ی یکی از براندازان، بالای تخت بالاییه یکی از اون تخت دو طبقهایها رفت و با پرتاب پتویی دیگر در آتش اولیه بر شعله ی آن دمید! وی پس از فریاد "خفه شدم خفه شدم اینجا گاز اشک آور زدن" پایین پرید و به سمت تلفن های زندان دوید!
ژیم یه عده رو با گاز اشک آور از خونه هاشون آورد بیرون. پاسدارا کله ی صبح روز تعطیل در خونه های مردمو با لگد باز کردن و با گاز اشک آور مردمو از خونه کشوندن بیرون و بعد بلافاصله دستگیرشون کردن و به مسیرهای راهپیمایی آوردن. تو مسیر هم با کمباین پشت سر مردم حرکت می کردن و هرکی شعار نمی داد از روش رد می شدن.
مراسم که تمام شد مامور اومد و گفت خانوادم آزاد شدند و خودمم میتونم برم. بعد جاسوییچی رو به خودم داد رو گفت سرکارت گذاشتیم بدبخت، بمبی در کار نبود. من ولی حرفشون رو باور نمیکنم. فکر کنم میخوان جای دیگه ای بترکم تا خونم گردنشون نیوفته برای همین هیچوقت جاسوییچی رو از خودم دور نمیکنم. هیچ وقت!