فکرش را بکن نشسته باشی توی دفترت و چای هورت بکشی یکهو رهبر مملکت را ببینی که بالای سرت ایستاده و با خندهای میگوید: «خسته نباشید.» آن وقت تو ندانی چای را سر بکشی یا تعارف بکنی یا بگذاری سرجایش و همانطور استکان به دست بمانی!
خانمها هم با دهانهای باز و نیمه باز، چفت در چفت به هم چسبیده بودند. جوری که آرنج یکی توی چشم آن یکی رفته بود تا ببینند هدیه چیست و از چه قرار است و در این بین چه چشمها که بر اثر برخورد آرنجها کور شد!
وقتی که هیچ چیز برای کسی مهم نبود و تنها تفریح مردم فوت کردن آشغال بین انگشتان پایشان بود، یکدفعه یک نفر فریاد زد: «حالا شام چی بخوریم؟» حتی در برخی از نقلها در ادامه گفت: «نگاه توروخدا! بچهم پوست استخون شده!»
در روز اول حمله نیروهای نظامی وابسته به منافقین که به نام ارتش آزادیبخش بودند، فاصلهٔ قصر شیرین تا تنگه چهارزبر را با هپلیهپو و گفتن «ما دیگه عند کشورگشاییایم» طی کردند.