این هنرمندان خیلی خودشان را اذیت نمی کنند و مثل کبریت نم کشیده، حتی با کشیده شدن روی کناره جعبه کبریت هم روشن نمی شوند. معمولاً در حال ترک کشور هستند مگر اینکه خلافش ثابت شود، اگر هم فیلم می سازند، درباره سفر برگ خشک روی آب جوق یا مغزهای زنگزده می سازند.
مکانی برای نشستن که حداقل پنج دقیقه ابتدای فیلم، مخصوص یافتن آن است. همیشه هم یک نفر در صندلی کناری می نشیند که ناهار خود را با پیاز یا سیر تناول کرده و فرصت تنفس به آدم نمیدهد.
در سکانس انتهایی فیلم مسئول خرید جمعیت...(جمنا) را میبینیم که در میدان میوه ترهبار دارد برای نشست بعدی موز میخرد. لابلای کارتن موزها نامه آن مانکن را میبینیم که بعنوان کاغذ باطله استفاده شده است.
درست وقتی که زن و شوهر در پارک نشسته اند و زن دارد این ماجرا برای شوهرش تعریف میکند یکدفعه صدای یک بچه می آید. مرد و زن بچه ای را داخل یک ساک در زیر نیمکت پیدا میکنند.
فلاش بک میخورد و میفهمیم که از قضا این بچه, پسر همان مرد بازاری از یک زن صیغه ای اش است و زن بخاطر حفظ آبرویش و از ترس تهدیدات مرد بازاری او را سر راه گذاشته!