احساس خستگی

نگو استراحت بگو فرار

او هم به شاه گفت: «ببین عمو همینجوری الکی الکی که نمیشه تو بگی بیا نخست وزیر شو منم بگم چشم. شرط داره. به شرطی قبول می‌کنم که همه‌ی اختیارات رو به من بدی تازه باید از کشور‌ هم بری.»

قصه‌ی پسر کدخدا

کدخدای نابلد

پسر که تا به‌حال درس کدخدایی نخوانده بود و نمی‌دانست چه باید بکند، رفت دست به دامن ولایات همسایه شد و گفت: «همسایه‌ها یاری کنید تا من کشورداری کنم!»

تحریم‌هایی برای کسب علم

سرعت غیرمجاز علم

چون که ما همه درزها و شکاف‌هایی که قرار بود ایران از آنها علم بیاموزد را بسته بودیم و تحریمی نبود که ما اعمال نکرده باشیم و دانشجوهایش را هم سعی می‌کردیم هر دفعه با یک چیز مشغول کنیم، اینها کی وقت کردند علم کسب کنند.

خر بارکش شاهنشاه آریامهر!