کج‌دار و مریز که برای حفظ تعادل بهتره
این زمین حق من است

حوالی ساعت شش عصر بود که به ایستگاه اتوبوس رسیدم.

از تعداد زیاد خانم‌های توی ایستگاه به نیمکت روبه‌روی نانوایی پناه بردم تا اتوبوس برسد و مثل یک انسان فرهیخته در طول مسیر به کتاب‌خوانی مشغول بشوم. همین‌طور که در بحر مکاشفت فرو شده بودم، دیدم آقایی که کنارم نشسته، جایش را از سر انسان‌دوستی به دختر جوان و زیبایی داد که همراه مادربزرگش به خرید آمده بود. من هم به خاطر انسان‌دوستی مجبور شدم، جایم را به مادربزرگش بدهم و روی درختی که تنه‌اش کج شده بود بنشینم.

اتوبوس رسید. البته متوجه ارتباط ۶:۰۵ که با خط ریز به عنوان ساعت رسیدن اتوبوس نوشته شده بود و ۶:۲۱ که واقعاً رسید، نشدم.
از سر حیا از در جلوی اتوبوس سوار شدم. وقتی از پله‌ها بالا رفتم دیدم دختر جوان روی آخرین صندلی قسمت مردانه نشسته است و آقایی که روی یکی از صندلی‌های برعکس قسمت مردانه نشسته، از سر انسان‌دوستی به او لبخند می‌زند؛ ولی ظاهراً تمایل به انسان‌دوستی در جوامع جدید کم شده است. چون درحالی که خانم‌های نسبتا جوان، بقیه صندلی‌های قسمت مردانه را پر کرده بودند، مادربزرگش در قسمت زنانه ایستاده بود.
دوتا از صندلی‌ها همچنان خالی بود. روی یکی از آن‌ها نشستم. دیری نپایید که یکی از آن دخترهایی که آدم را به انسان‌دوستی وا می‌داشت کنارم نشست. داشتم از کنارش بلند می‌شدم که
به طعنه گفت: وبا ندارما.
 گفتم: کارت سلامت دارین؟
گفت: اصلاً وبا دارم. ناراحتی پیاده شو.
گفتم: ناراحتم؛ ولی پیاده نمی‌شم.
جیغش به هوا رفت که مردم این مزاحم من شده.
چند انسان‌دوست به سمتم یورش آوردند که از اتوبوس پیاده‌ام کنند؛ ولی راننده مانع شد و گفت: «کرایه‌ش رو شما می‌دین؟»
در همین حین خانم دیگری آمد کنار دختری که وبا نداشت نشست.
اتوبوس که در ایستگاه نگه داشت، قسمت مردانه تقریباً پر شد؛ ولی در قسمت بانوان یکی دوتایی صندلی خالی شد. پیرمردی داخل اتوبوس آمد و چون پایش درد می‌کرد رفت روی یکی از صندلی‌های قسمت بانوان نشست که خدا را شکر با تذکرات خانم‌های داخل اتوبوس مجبور به ترک قسمت بانوان شد و مستقیم کنار صندلی دختری که وبا نداشت ایستاد.
دختری که وبا نداشت انگار که خجالت کشیده باشد، شاید هم از سر انسان‌دوستی، خواست جایش را به پیرمرد بدهد؛ اما پیرمرد بازویش را گرفت و او را نشاند و از او تشکر کرد. زیر لب گفتم: «حالا دست نزن دیگه!»
این را که گفتم اتوبوس دوباره منقلب شد.
دختری که وبا نداشت مرا با غیظ نگاه می‌کرد و جماعت انسان‌دوست پیرمرد را با حسرت.
دختر که رو گرداند خانم کناری‌اش گفت: «من راحت نیستم آقا کنارم بشینه لطفاً جات رو به آقایون نده تا من پیاده شم.»
پیرمرد بیچاره خیلی فرتوت بود. دلم برایش سوخت، چون حتی وقتی اتوبوس نمی‌پیچید هم تعادلش بهم می‌خورد و روی دختری که وبا نداشت می‌افتاد.

برای فاصله گرفتن از دختری که وبا نداشت و فضای انسان‌دوستانه‌ای که ایجاد کرده بود، وسط ا‌توبوس آمدم و به نرده‌ها تکیه دادم. بعد از توقف اتوبوس در ایستگاه حس کردم چیزی شبیه چنگال‌های شاهین در کمرم فرو می‌رود. برگشتم که به خانم پرنده‌دوست یادآور بشوم اتوبوس جای پرنده نیست، که دیدم چنگال شاهین نبوده و چنگال خودش بوده.

بالاخره به ایستگاه مورد نظر رسیدیم. خوشحال بودم که سه قدم بیشتر با خیابان فاصله ندارم؛ ولی چون ایستگاه پر رفت‌وآمدی بود، راننده در عقب را باز نکرد. چشم‌تان روز بد نبیند. ناگهان دیدم انسان‌ها صف کشیده‌اند و انسان‌دوست‌ها گویی ماهی توی آب افتاده باشند به صف اضافه شدند. به مدخل اتوبوس که رسیدم، یکی از انسان‌ها روی پله آخر ایستاده بود و پایین نمی‌رفت. کارتش را جا گذاشته بود و تلاش می‌کرد با لبخند کرایه را حساب کند‌. وقتی دید با لبخند نمی‌شود، در کیفش را بازکرد و به راننده پول نقد داد. راننده دست و پول را باهم گرفت. خواستم بگویم: «حالا دست نزن دیگه!»، که دیدم راننده بقیه پول را در دست دختر گذاشت و خداحافظی کرد. زود قضاوت کرده بودم، راننده نگران بود دختر بقیه پول را نگرفته برود.

از پله‌ها که پایین آمدم خاوری که از خط ویژه پشت سر اتوبوس می‌آمد بوق ممتدی زد و من را از خواب پراند که دیدم اتوبوس راس ساعت ۶:۲۱ رسید. بروید خودتان را اصلاح کنید؛ دیدین که چه خوابی برایتان دیدم؟

ثبت ديدگاه




عنوان