راه راه: نوشته: لایر شیت
ترجمه: شادی کسالت / مانی کراهت
انتشارات: کِشمه
۳۲صفحه / پالتویی
قیمت: صدوچهل هزارتومان
تعفن، از معدود آثار ادبی روشنفکری قرن معاصر است که به شصت زبان زنده دنیا ترجمه شده و درسراسر گیتی با استقبال شدید ادب دوستان و اهالی داستان، مواجه گردیده است.
شیت، که خود برخاسته از برترین محافل روشنفکری و دانش آموخته مکاتب مدرن و پسامدرنِ شاسیونالیستیِ سوبژه محور است، توانسته به زیبایی، پوزیتیویسمِ معناییِ لیبرالیسمِ پساساختارگرایانه را در آنتروپولوژیِ ایدهآلیستیِ اومانیسمِ روان- تنی نشرداده و به سادگی از گسلهایِ عمیقِ روانگسیختگی (Schizophrenia) به رودخانه های پرتلاطم روان خستگی بپیماید! این کتاب را انجیل روشنفکران میدانند تا جایی که مسعودبهنود درباره این نویسنده گفته است. همچنین باید گفت که لایر، از مادر ایرانی و پدری انگلیسی در فرانسه به دنیا آمده است و پس از تحصیل در آمریکا به آلمان بازگشته، اما روزهای پایانی عمرش را در دانمارک گذرانده است.
این مجموعه داستان توسط انتشارات کِشمه و در شمارگان ۲۰۰(بله دویست!) نسخه منتشر شده و در دسترس علاقمندان است. در ادامه یکی از داستانهای این مجموعه را – که نام کتاب نیز برگرفته از همین داستان است – برای آشنایی بیشتر خوانندگان عزیز، تقدیم میکنیم:
چشمهایم را سریع میبندم تا نوری که از گوشه پنجره به درون اتاق میتابد را به آنها راه ندهم. از نور صبح متنفرم و هرروز صبح، این مصیبت را وقت بیدارشدن از خواب دارم. بوی تعفن شدیدی مشامم را پر میکند. اهمیتی نمیدهم و سعی میکنم افکارم را متمرکز کنم تا بفهمم چه ساعتی از صبح است و میتوانم به خوابیدن ادامه بدهم یانه! صدای آنجلا از آشپزخانه نمیگذارد به فکر کردن ادامه دهم.
«دااااباااااغ! کامااان بِیْب… ایتس لِیْت هانی!» یکباره بلند میشوم و مینشینم، زهرمار و هانی! یاد کارمندان کازینو… میافتم. بوی تعفن با صورتم برخورد میکند، یکی از پاهایم زیر تنه ام گیر کرده و از لبه تخت آویزان نمیشود.
«هانی» گفتن توی سرش بخورد! هنوز یاد نگرفته مرا به اسم کوچک یا هر اسم …وهِ دیگری صدا کند، دباغ را هم میگوید داباغ! با تشدید روی «ب»! که یعنی لهجه ام عوض شده و فارسی را بریتیش تلفظ میکنم! ارواح عمه ات! بوی تعفن از وقتی نشسته ام شدیدتر شده ولی اهمیتی نمیدهم.
دوباره فریاد میکشد: «فا…رَ…ج! لِنگِ ظُهره تنِ لـ… پامیشی یا بیام؟ من میخوام برم چِریتِبِلْ (۱) تا آخر هفته هم برنمیگردم، توام اونقد بخواب تا جونت دَربره!» لبخند میزنم، وقتی میخواهد فحش بدهد لهجه بریتیش یادش میرود و من تازه یادم می آید دیشب را اصلاً خوب نخوابیده ام. اتاق بوی ترشیدگی تریاک نامرغوب میدهد. پایی که زیر تنه ام مانده درد میکند، به زحمت بیرونش میکشم و آویزان میشود کنار آن یکی. بوی تعفن توی دماغم میخورد. آنجلا در قاب درِ اتاق، ظاهر میشود. پیشدستی میکنم و میگویم: «سوری جون! به نظرت امروز چندشنبه است؟» به تلافی آنکه مرا به فامیلی قدیمی ام فرج دباغ صداکرده، اورا به نام اصلی اش، سوری خطاب میکنم. اخمهایش گره میخورد و لبهایش را برای شلیک فحش جمع میکند که عذرخواهانه میگویم:«ببخشید، آنجلا!» با حرص پشت میکند و میرود.
نگفت امروز چندشنبه است. اگر یکشنبه باشد میتوانم به خوابیدن ادامه بدهم. حالت تهوع دارم و دهانم طعم خیلی بدی دارد. از اول هم باید به جای این پرده ضخیم، شیشهها را رنگ سیاه میزدم تا برای همیشه از شر نور آفتاب خلاص میشدم. بوی تعفن نه تنها کمتر نشده، به نظرم میرسد لحظه به لحظه شدیدتر میشود. کاغذ دیواری ها چرک مرده و دودهگرفتهاند. اینبار پول برسد، باید عوضشان کنم. گوشم را میخارانم و همینطور که از خاریدن لذت میبرم، گلوله سیاه شده بین انگشتانم را زیر تخت می اندازم. به بوی تعفن عادت کرده ام.
سعی میکنم از جایم بلند شوم. باید خودم را به کشوی میز کنار اتاق برسانم و تقویم را نگاه کنم. موضوع سخنرانی ام چه بود؟…
ثبت ديدگاه