برگی از خاطرات احمدشاه قاجار
حالشان را جا آوردیم!

یوم ۱۳ جمادی‌الثانیه سنه ۱۳۳۹ مصادف با ۳ اسفند ۱۲۹۹
صبح خروس‌خوان، ساعت ۱۱ از خواب همایونی برخاستیم. مگر می‌شد با آن همه تق‌تق خوابید. هیس‌الملک را صدا کردیم. هر چه هوار زدیم و گلوی مبارک‌مان را پاره نمودیم، جواب یُخ. مامان ملکه‌جهان کجایی که ببینی پسر تپل‌مپلِ گرد و قلمبه‌ات، خودش باید از خواب بیدار شود و خودش پاهای شاهانه‌اش را داخل دمپایی لاانگشتی بکند. کو آن شکوه و جبروت باباشاه! هنوز مشغول دیالوگ با ننه‌مان بودیم که همه‌چی‌دون‌السلطنه، کله‌ خرش را عین گاو انداخت و وارد شد. سرش یَک عربده شاهی زدیم که کُرک و پر همایونی خودمان فِر خورد. البته همه‌چون‌دون به هیچ جایش نبود. 
گفتیم: «ها»، یابو علفی عین بز ما را نگاه می‌کرد. باز گفتیم: «ها! بنال نفله.» نالید که: «اعلی‌حضرتا خاک بر سرمان شد. بیچاره شدیم. طهران را گرفتند». سریع با درایت شاهانه‌مان حرفش را قطع نمودیم و گفتیم: «کبود شدی، یک نفس بکش». کشید. واقعاً که خدا سایه همایونی ما را از سر رعیت کم نکند. شمرده شروع کرد. «قبله عالم! کودتا کردند». جواب دادیم: «غلط کردند. فقط ما می‌توانیم این کار را بکنیم». الدنگ تو چشم‌های شهلایی همایونی ما نگاه کرد و گفت: «غلط را؟» کم مانده بود زانوی مبارک‌مان را با پانکراسش آشنا کنیم که امین دربار وارد شد و نگذاشت. به جوانی‌اش رحم کردیم. خدا سایه ما را از سر رعیت کم نکند.
گفتیم: «بگو ببینیم چه شده است؟» گفت: «اعلی‌حضرت! رضا قلدر که هشدارش را داده بودیم با فوج قزاق‌ها آمدند و کودتا کردند». گفتیم: «غلط کردند. فقط ما می‌توانیم این کار را بکنیم. البته کودتا را». امین گفت: «قربان سبیل نداشته‌تان بروم. چقدر شما را از بها‌دادن به آن ژنرال آیرونساید انگلیسی برحذر داشتیم و گفتیم فکرهایی در سر دارند، شما گفتید: هه، مگر مملکت‌داری کشک است. ما خودمان در جنگ اول جهانی آن‌چنان مملکت را نگه داشتیم که کل انبار‌های ما پر بود. حالا خرها را بیاورید و باقالی‌ها را بار بزنید».
در حال فکر بودیم که ببینیم کدام کره‌خری راپورت غلط به ما داده است که شترق در باز شد و یک مرتیکه دیلاق سبیل از بناگوش در رفته‌ای داخل آمد. مرقومه‌ای را داد و گفت: «این دستورات را امضا کن». ما اصلاً نترسیدیم و جواب دادیم: «بگو اعلی‌حضرت تا دهانت عادت کند». البته نمی‌دانیم چرا صدای همایونی‌مان از گلو خارج نمی‌شد. اما بلایی سر کاغذشان آوردیم که باید مورخ‌النویس ثبت کند تا چراغ هدایت آیندگان شود. کاغذی که حکم نخست‌وزیری سید ضیا و سردار سپهی رضاخان در آن بود را قبل از امضا، مچاله نمودیم. تازه امضای آن را هم کمرنگ زدیم. دست‌ آخر هم دست همایونی‌مان را دور از چشم دیگران، داخل دماغ مبارک‌مان نمودیم و کاغذ را با همان دست به رضاخان دادیم تا حال‌شان جا بیاید اساسی.

ثبت ديدگاه




عنوان