داستانی درباره آشنا نشدن انسانِ کم‌مدرن با دموکراسی
دیروز در امروز

در سال‌های دور در کشور اسپانیا، یک سرزمین باتلاقی و پَست بود که به آن هلند می‌گفتند.(منظور از نظر ارتفاع است، فکر بد نکنید.) در آن زمان فیلیپ دوم نامی پادشاه اسپانیا بود‌ (در تاریخ علت نامگذاری او را کمبود نام در خور شأن همایونی و احترام به سنت کپی پیست کردن می‌دانند.)

فیلیپ قصه‌ ما در دوره‌ای زندگی می‌کرد که بشریت هنوز با قواعد دموکراسی امروزی آشنا نشده بود، یعنی بشر در آن دوره نمی‌دانست که می‌تواند به وسعت کشور فلسطین، پلیدی و وقاحت را در انبانش جا بدهد و ککش هم نگزد.

برای همین آن زمان تنها ابزار برای حکومت کردن بر مردم یکسان‌سازی مذهبی، دادگاه‌های تفتیش عقاید، مالیات، شورای خون و مقدار کمی کشتار بود که خب امروزه سوسول بازی به حساب می‌آید.

فیلیپ نمی‌دانست که می‌توان با ابزارهایی مثل برابری جنسیتی، همجنسگرایی، جایزه صلح نوبل، سازمان ملل متحد، شورای حکام و هولوکاست هم بر مردم حکومت کرد. (چه انتظاراتی دارید قرن شانزدهم بوده نه قرن بیست و یکم!)

این کمبود دانش فیلیپ بود که باعث شد او از پاپ، رفیق صمیمی‌اش، کمک بگیرد. پاپ، که آن زمان‌ها به جز برادران بس کنید حرف‌های دیگری هم می‌زد، یادش آمد که مردمان بی‌مقدار هلند، با گسترش عقاید مارتین لوتر، پروتستان شده و دیگر نه تنها برای خرید بهشت پول نمی‌دهند که حتی با خود او مخالفند، پس در حکمی کاملاً دموکراتیک اعلام کرد هلندی‌ها کافر شده‌اند (آن زمان‌ها هنوز کلمات تروریست، زن‌ستیز و یهودستیز ابداع نشده بود و متاسفانه از نظر ادبی دست پاپ تنگ بود) این شد که هلندی‌های کافر هشتادسال با اسپانیا جنگیدند تا بتوانند کشورشان را از زیر سلطه خارج کنند و با تلاش و ممارست فراوان مراتعی زیبا برای پذیرش غرب‌زده‌های سراسر جهان بسازند. 

این‌گونه بود که انبان آدم‌ها در زمینه وقاحت پُر تر شد؛ اما همچنان دموکراسی اختراع نشد.

ثبت ديدگاه




عنوان