تلاش‌هایی برای سربه‌راه کردن اختلاس چشیدگان
سربه‌راه شوندگی

طایفه مختلسینِ پارسی بر سر کوهی نشسته بودند و درب اتوماتیکِ کاروان بسته و رعیتِ بُلدان از مکاید ایشان مرعوب و ضابطین قضایی مغلوب.

مدبران ممالک کمسیونی گذاشتند و در دفع مضرات ایشان مشورت کردند که اگر این طایفه، هم برین نسق روزگاری مداومت نمایند، نرخ تورم بالا رفته و نااطمینانی اقتصادی رخ داده و مقاومت ممتنع گردد.

درختی که اکنون گرفته‌ست پای

به احضار قاضی برآید زجای

ورش همچنان روزگاری هلی

دگر عمراً از بیخ بر نگسلی

فی‌الجمله تنی چند از ضابطینِ مجرب و دانه‌درشت‌تورکرده بفرستادند و دست یکان یکان بر کتف بستند و به شعبه پانزده دادگاه کیفری حاضر آوردند. قاضی از بهر همه حبس تعزیری حکم فرمود. در میان آنان آقازاده‌ای بود میوه‌ عنفوان شبابش نورسیده و سبزه‌ گلستان عذارش نودمیده و در صِغَر سن، عضویت هیأت مدیره‌ هلدینگِ فلان چشیده.

وکیلی از وکلا روی شفاعت بر زمین نهاد و آمد بگوید: «قاضیا! این نوجوان از باغ زندگانی برنخورده، اخلاق خداوندی چنان است که به بخشیدن بر او منت نهد….» که نوجوان میان کلامش پرید و گفت: «نخورده خودت باشی و آبا و اجدادت. ناسلامتی مرا از جکوزی ویلای پدرم به اینجا آورده‌اید.»

قاضی چون چنین بدید روی درهم کشید و موافق رأیش بلند نیامد و به وکیل گفت: «حالا خوردی؟! ذات بد نیکو نگردد زانکه بنیادش بد است. افعی کشتن و بچه نگه‌داشتن کار خردمندان نیست»

وکیل گفت: «آن‌چه جناب قاضی فرمود عین حقیقت است. لکن بر او خرده نگیرید که آقازاده است و تو پوزی نخورده. اما بنده امیدوار است که به عشرت صالحان تربیت پذیرد و خوی خردمندان گیرد که هنوز طفل است.»

قاضی گفت: «به قید وثیقه از او درگذشتم گرچه مصلحت ندیدم.» وکیل دست پسر بگرفت و به دنبال مکتب‌خانه‌ای غیرانتفاعی و مهارت‌محور روانه شد تا پسر در فضای فرهنگی و بچه‌مثبت‌پرور آن‌جا، خوی نیکان بیاموزد. در مکتب‌خانه شصت میلیون از جهت ثبت‌نام و بیست میلیون از جهت سرویسِ آمد و شد پیاده گشت به امید آن‌که جهل قدیم از جملت او بدر رود.

سالی دو برین برآمد و وکیل بدین خیال بود که تربیت عاقلان در او اثر کرده که ناگهان بشنید طایفه خرده‌فروشان پارک اطراف مکتب‌خانه در او پیوسته‌اند و شبکه تهیه و توزیع علف و گل در مدارس را با او بسته‌اند. پس وکیل از شنیدن این خبر، در دم آنفارکتوس نمود و دار فانی را وداع گفت.

چون این خبر به قاضی شعبه پانزده دادگاه کیفری رساندند، فاتحه‌ای از بهر وکیل خواند و تبسم یک‌وری‌ای بزد و گفت:

عاقبت گرگ‌زاده گرگ شود

گرچه با آدمی بزرگ شود

ثبت ديدگاه




عنوان