حکایت قهرمانان
غول های بدتر از کرونا

راه راه: در روزگارانی نه چندان دور، در دوران مردمان رنجور و دردمندان ملول ،..کووید پهلوانی که بازوان سترگش را بر سر جهان گسترانیده بود فریاد زد«آاااای نفس کش».مردمان بی‌نوا که خدعه او را نشناخته بودند گول خورده و نفس عمیقی کشیدند و از آنجا که ماسک بر دهان نداشته و در مکان های آلوده متردد بودند کرونا به جانشان اوفتاد.

عده ای که از فضل و کمالات کمی دور  ایستاده بودند و در حال نظاره به این پیشامد نشسته بودند و تخمه میشکاندند و گاه شایعه می‌پراکندند، ناگهان  نگرانی و دلهره به جانشان افتاد..

جویای چاره شدند و حیلتی.

یکی گفت: «تعطیل کنیم همه چیز را و در گوشه اتاقمان کز کرده و با احتیاط دم و بازدم کنیم و شکر خدا»

دیگری افاضه کرد«این چه زندگی می شود، بیایید خانه بتکانیم،»و بر همگان واضح و مبرهن است که آن دیگری مادر خانه بود بی شک.

دخترکی بازیگوش که خود را عاقله زنی می‌پنداشت بلند شد و قائله را ختم کرد:«بریم شمال، عشق و حال»و از آنجا که همه جزو قبیله پایه‌گان محسوب می‌شدند در جیک ثانیه چمدان بسته و راهی شدند.

از قضا آن پلیس راهور سمج که از احوالات ایشان بی خبر بوده و گویا از حسادت فراوان توان دیدن خوشی مردم را نداشت راه بر انان و آن یکی‌های دیگر که همه اهل عشق و حال بودند بست.

مردی از میان جمع از مرکب پیاده شده و پرسید:«آخه چرا؟»

نظمیه راه نگه دار که از خشم ابروانش بالا و پایین می‌شد، نفس عمیقی با ماسک کشید و گفت«مگر نمی‌دانی کووید به جان مردمان افتاده، بیایید اینجا که هم خودتان کرونیده شوید و هم آنها را بکرونایید که چه؟بروید در خانه‌هایتان ، قرنطیده گشته و مدتی اندک دندان روی جگر مبارک بگذارید تا ببینیم چه می‌شود آخه..اه»

مردمان که عصبانیت او را دیدند از راهی که آمده بودند بازگشتند، اما خانواده قصه ما بیدی نبود که با این بادها بلرزد.

لباس رزم بر تن نمود و گرز را برداشت، تا به جنگ آن نظمیه‌چی وظیفه شناس و سمج برود که یکدفعه دید گرز به کارش نمی آید و آن را سرجایش گذاشته و سراغ صلاح همه جانبه و دقیق «پیچاندن »رفت.

ساعتی نگذشته بود که این قهرمانان حماقت مفتخرانه از سد آن راهور بی‌نوا گذشتند و در حالی که نیششان از بی فرهنگی‌شان تا بنا گوش باز بود ماس ماسک را در آورده و استوریدند که «ما پلیس راهور را شکست دادیم…»و در حالی که در پشت سرشان مردمانی که با کرونا غول تاج به سر پنجه در پنجه بودند را مشاهده میکردند بای بای نموده و به افق های عشق و حال و جوج های بالدار اندیشیدند و با هم عهد بستند تا همه شمال را به بلای کرونا دچار نکنند دست از تلاش و کوشش برندارند.

بعد از این واقعه ملت بر آن شدند که کرونای مظلوم را به حال خودش رها کرده و فکری به حال این غول های بدتر از کرونا کنند که بسی خطرناک تر بودند و هزاران بار عجیب تر.

ثبت ديدگاه




عنوان