شمع شدی، شعله شدی، صوختی
نامه‌ای به معلم خود بنویسید

راه راه: معلم عزیزم سلام.

من قلی کریم زاده اصل از شما تشکر می‌کنم که به روستای ما آمدید و دارید به ما درس می‌دهید.

راستش را بخواهید روز اولی که به روستای ما آمده بودید کلی با بچه ها فکر کردیم که چطوری شما را مثل دوازده تا معلم قبلی رد کنیم بروید پی کارتان. البته که دیگر ذهنمان ته کشیده بود. سه تای آنها را که نزدیک بود زیر تریلی مش قربان بفرستیم خودشان در رفتند، دوتای دیگر را نزدیک بود بچه ها در خزینه حمام خفه کنند و پنج تایشان هم زیر دست و پای باباهامان لت و پار شدند و دوتاشان وقتی فهمیدند چه بلایی بر سر قبلی ها آمده خودشان ول کردند رفتند.

ولی شما از همان ابتدا خیلی خیلی خوب بودید. مخصوصا وقتی دستتان را بالا بردید تا در گوش من بزنید ولی من را ناز کردید. یا آنجا که وقتی چوب داشت توی سر علی اکبر می شکست دست از زدن او برداشتید یا وقتی که مصطفی دو روز یک لنگ پا در حیاط مدرسه ایستاده بود از بقیه پنج روز دیگر تنبیه‌اش گذشتید و گذاشتید به خانه برود.

مردم روستا هم شما را زیاد دوست دارند. این دوست داشتن هم هیچ ربطی به این ندارد که با دست خودتان ایستادید دستشویی های مسجد را درست کردید یا رفیق هایتان آمدند سقف کلاس را گچ کشیدند یا برای اینکه تلفن را به روستایمان بیاورند خودتان به شهر رفتید و کارشناس آوردید.

همه اش به خاطر صداقتی بود که در خواستگاری از دختر کدخدا نشان دادید و عواقبش را تحمل کردید. این را وقتی آن روزها با بابا به ملاقات شما در بیمارستان می آمدم فهمیدم. خلاصه که شما را خیلی دوست داریم.
این نامه را که به مناسبت روز معلم بود با این شعر به پایان می برم:

معلم عزیزم! شمع شدی شعله شدی صوختی تا حنر خود را به من آموختی!

ثبت ديدگاه




عنوان