رد پای گرانی در داستانهای کودکان
پیرزن بدشانس

راه راه: یکی بود یکی نبود. یک پیرزن تنها، در جنگل زندگی میکرد. پیرزن سه دختر داشت که با زرنگی موفق شده بود آنها را به خانه بخت بفرستد. یک روز پیرزن که از لاغری و گشنگی زیاد جانش درحال در آمدن بود تصمیم گرفت به دیدن دخترش که آن سمت جنگل زندگی می کرد برود. بخاطر همین دو سه‌تا دیگ خالی برداشت و راه افتاد. همینجور که توی جنگل درحال رفتن بود به گرگ گرسنه‌ای رسید. خانم گرگ (مگه چیه!؟ تا کی تبعیض علیه مردان، یکبارم خانم باشه دیگه) که از شانس گند پیرزن تازه گیاهخواری را کنار گذاشته بود گفت: بیا که خیلی گشنمه و می خوام بخورمت! پیرزن گفت: من که لاغرم! اما بذار برم خونه دخترم، مرغ و فسنجون بخورم، خورشت بادمجون بخورم، چاق بشم چله بشم بعد تو بیا من رو بخور. گرگ خنده‌ای کرد و گفت: انگار از قیمت مرغ خبر نداری ها، الان با حقوق بازنشستگی که می گیری فقط میتونی دونه مرغ بخری. پس بیا بخورمت و راحتت کنم! پیرزن که خیلی ترسیده بود گفت: بجاش فسنجون میخورم که ارزونترم هست به جان مادرم. گرگ یکم فکر کرد و گفت: باشه برو ولی یادت باشه منتظرتم. پیرزن نفس راحتی کشید و به راهش ادامه داد.
پیرزن رفت تا رسید به پلنگ. پلنگ که به تازگی بوتاکس‌اش خراب و عصبی شده بود مثل حیوان پرید و یقه پیرزن را گرفت و گفت: وقت مردنت رسیده پیری. پیرزن که دیگ‌ هاش ریخته بود گفت: من که لاغرم! اما بذار برم خونه دخترم، مرغ و فسنجون بخورم، خورشت بادمجون بخورم، چاق بشم چله بشم بعد تو بیا من رو بخور. پلنگ گفت: عسیسم قیمتها اینقدر گرون شده که نه می تونی مرغ بخوری، نه فسنجون. پیرزن گفت: بادمجون! بادمجون میخورم که ارزونتره بخدا. پلنگ که هیکل استخوانی پیرزن را دیده بود گفت: ایششش! باشه برو ولی منتظرتم هاااا. پیرزن که از این همه استرس سه چهار کیلو کم کرده بود رسید به شیر. شیر درحال تمیز کردن دندان‌هایش بود که با دیدن پیرزن بدشانس ما با اشاره انگشت به پیرزن فهماند که «هلو، بپر توی گلو» پیرزن که بخاطر شانس بدش به زمین و زمان فحش میداد با گریه گفت: من که لاغرم! اما بذار برم خونه دخترم، مرغ و فسنجون بخورم، خورشت بادمجون بخورم، چاق بشم چله بشم بعد تو بیا من رو بخور. شیر که خودش آخر سیاهکاری و از دلالهای ارز بود و دلار ۴۲۰۰ میگرفت و ۱۵ هزار تومان به مردم قالب می کرد با لبخند گفت: ننه جان! الان نه میتونی مرغ بخوری، نه فسنجون نه دیگه بادمجون. همین الانم دخترت رو خوردم، اون بدبختم از گشنگی داشت میومد پیش تو سرت خراب بشه ها ها ها. ناگهان شیر پرید و پیرزن را تیکه پاره کرد و نوش جان کرد. خب بچه‌های نازنینم ما توی این داستان یاد گرفتیم در باغ وحش با حیوانات مهربان باشیم چون امکان داره فردا ما را توی جنگل خفت کنند و داستان شود.

ثبت ديدگاه




عنوان