خاطرات یک مسئول
چالش چاله ها

راه راه:

امروز اداره خلوت بود. دیدیم وقت خوبی است که از بسته­‌های فرهنگی اداره آن طرف خیابان استفاده کنیم. جعبه‌­ای را که بیسکویت­‌هایش کرم داشت باز کردیم و مشغول شدیم که صدای داد و بیداد در ساختمان بلند شد. رفتیم دیدیم ارباب رجوع است. شاکی هم بود. ایشان را به خویشتن­‌داری دعوت کردم. بعد از اینکه مطمئن شدم صفش را از صف اغتشاش‌­گران جدا کرده است مسئله را جویا شدم. ظاهرا مدت­‌ها بود آسفالت خیابان خانه­‌شان را به صورت زیگ‌­زاگ از ته درآورده­ و خاک زیرش را به عمق چهل سانت کنده بودند. وجود بارندگی و گرفتگی جوی آب خیابان هم شرایط را از آنچه که باید سخت‌­تر کرده بود. دیدم الکی الکی انگار حق دارد. تصمیم گرفتم برای حل این مشکل در اسرع وقت اقدام کنم.

کار جهادی بود و خلأ حضور میدانی به شدت احساس می‌­شد. متاسفانه بیشتر جاده­‌های آن منطقه هم ناهموار بودند. بی‌­درنگ دستور خرید فوری دو خودروی شاسی بلند و یک خودروی نیسان تویویتا را دادم. دو هفته بعد ماشین­‌ها آمدند. چون خیلی تمیز بودند رگ غیرتمان برای بیت‌­المال به جوش آمد. گفتیم آن‌­ها را فعلا بگذارند برای کارهای سبک‌­تر. با همان خودروهای قبلیمان رفتیم سر صحنه. خیلی زود از فضا متاثر شدیم. جاده شبیه دشتی بود که عده­‌ای در جست‌­و‌جوی گنج، گله به گله آن را کنده بودند. مردم در عذاب بودند. باید هرچه سریع‌­تر فکری می‌­شد.

صبح روز بعد فکرهایم را کردم. درخواست تشکیل جلسه‌­ای اضطراری دادم. با همکاری معاونت اجرایی، مشاور امور اداری و برنامه­‌ریزی و همینطور بچه‌­های واحد آی‌­تی یک فایل اکسل از متولیان امر تهیه شد. جز آن‌­ها اسم چند‌نفر را هم اضافه کردم که بعدا نگویند چرا ما را مسئول حساب نکردید. چند‌تایی را هم به جهت وزین شدن جلسه نوشتم. همیشگی‌­ها هم بودند. برای سهولت در امور آتی و برقراری نظم جلسه از مراجع انتظامی هم خواستیم یکی باشد، شاید هم دو‌تا. دوست داشتم از اداره آن طرف خیابان هم یکی می­‌بود. هرکاری کردم نشد. سه تاریخ پیشنهادی را انتخاب کردیم. پراکندگی و مشغله دوستان بسیار زیاد بود. قبل از اینکه دعوا بشود وارد شدم و با رای­‌گیری در تلگرام به قائله خاتمه دادم. به منشی تاکید کردم مدام با دعوت‌­شدگان در تماس باشد و جلسه را یادآوری کند. از طرفی به دلیل اهمیت جلسه نباید خطر می‌کردیم. دستور دادم بلیت‌­های مورد نظر هرچه سریع­‌تر تهیه شود و لنگ چارتر نماند. مقداری از ردیف بودجه امور عمرانی شهرستان و به همان مقدار از بودجه شرایط بحرانی و اضطراری را به تهیه پیش­‌نیاز‌های جلسه اختصاص دادم. مکررا نیز تاکید کردم برای کاهش هزینه­‌ها حتما از فروشگاه­‌های بزرگ خرید شود. یک کد تخفیف هم داشتم که دادم استفاده کنند.

جلسه تشکیل شد. فضای واقعا پویایی بود. بسیاری از دوستان را خیلی وقت بود ندیده بودیم. همه گرم لبخند و گفت‌­و‌گو بودند و از لزوم چنین دورهمی‌­هایی می‌­گفتند. کلی از هم حقیر تشکر شد. واقعا یکی از نقاط عطف حیات اداری بنده بود. الان که فکر می­‌کنم واقعا زشت بود که جلوی در بنری چیزی نزده و مقدم‌شان را گرامی نداشته بودیم. به هرحال بعد از ناهار جلسه رسمیت پیدا کرد و صحبت‌­ها شروع شد. دوستان ابعاد کلی ماجرا را تبیین کردند و دیدگاه­‌های خود را در مورد موضوع مطرح شده گفتند. درنهایت بیشتر حاضرین به این نتیجه رسیدند که این مشکل در بسیاری از مناطق گریبان‌­گیر مردم غیورمان شده است و نیازمند درمانی ریشه­‌ایست که از وقت و حوصله این جلسه خارج است.

ناراحت شدم. حس کردم بخاری از این جلسات بلند نمی‌­شود. باید خودم آستین­‌ها را بالا می­‌زدم و دست به کار می‌­شدم. هدف آسفالت هرچه سریع­‌تر آن خیابان بود. خیلی زود با یکی از پیمانکاران قدیمی و خوشنام منطقه تماس گرفتم. هفته بعد در قالب یک صبحانه کاری به دفترم آمد و رودررو مشکلات و اضطرار کار را برایش توضیح دادم. او هم خداروشکر اعلام آمادگی کرد و گفت در صورت تامین منابع مالی می­‌تواند کار را از همین ماه بعد شروع کند. خبر خوبی بود. مقدمات کار را فراهم کردم. بودجه مورد نظر را به سختی تهیه کردیم. متاسفانه قبل از شروع کار بخش بزرگی از آن هزینه شده بود اما نمی­‌توانستم کار مردم را به تاخیر بیندازم. با کمک بچه‌­های آی­‌تی کمی اعداد را جابجا کردیم و مشکل حل شد. پیمانکار اما قانع نبود. چند جلسه تشکیل شد و توافق کردیم صرفا قسمت‌­های که آسفالت ندارد آسفالت شود. ضمنا از ارتباط شخصی­‌ام با پیمانکار استفاده کردم و به صورت شفاهی از او قول مردانه گرفتم که قبل از آسفالت در چاله­‌ها خاک بیندازد. خوشبختانه بعد از بسیاری از موانع کار داشت به سرانجام می‌­رسید که نامه اداره کل بازرسی آمد.

نامه واقعا ناجوانمردانه بود. طبق آن برای شروع پروژه و انتخاب پیمانکار کل نیازمند انجام مناقصه بودیم. متاسفانه قانون مدام دست‌­‌و‌‌پایمان را می­بست. با دوستان جلسه‌‌­ای گرفتیم و دیدیم چاره­‌ای نیست، باید مطابق با قوانین عمل کرد. صبح روز بعد بودجه فرهنگی را بالاخره به کار بستم. آگهی مناقصه را در سیزده روزنامه کثیرالانتشار چاپ کردیم، همچنین در صفحه گلاسه تمام‌­رنگی سی و دو ماهنامه با موضاعات مختلف. برای چاپ مجبور شدیم تا آخر ماه صبر کنیم. در فرصت دو هفته‌­ای مناقصه دوازده درخواست به دستمان رسید. همه را باز کردیم و قیمت پیمانکار خودمان را پایین‌­تر از همه رد کردیم که کار پیش برود. قیمت یک­سوم توافق قبلی بود. به او قول دادم یک سوم دیگر را از محل اعتبار بودجه تخصیصی به صنایع در حال رشد خانگی تامین کنم. به دلیل هزینه­‌های بالای چاپ برای یک سوم باقیمانده نمی­‌شد کاری کرد. با پیمانکار به توافق رسیدیم که صرفا یک طرف مسیر را آسفالت کند. ابتدا قبول نکرد، ولی وقتی گفتم طرفی را کمتر چاله دارد بردار پذیرفت. قرار بر طرفی شد که به سمت میدان است. برای حفظ جان مردم و جلوگیری از شاخ­‌به­‌شاخ شدن و همینطور رعایت عدالت بین ساکنین این طرف و آن طرف خیابان با اداره راهنمایی و رانندگی تماس گرفتم. از آن­ها درخواست کردم خیابان را به سمت میدان یک­طرفه کنند. گفتند اتفاقا خودشان این موضوع را در دستور کار داشته­اند ولی دقیقا در جهت عکسش. یک جعبه شیرینی فرستادیم و عصرش تابلوی یک­طرفه شدن خیابان به سمت میدان نصب شد. ماشین­‌های راهسازی هم هفته بعد وارد عمل شدند و کار جدی­جدی شروع شد. جهت جلوگیری از اسراف مراسم کلنگ­زنی را فاکتور گرفتیم. با این­حال روی بریدن ربان تاکید کردم و رئیس اداره آن طرف خیابان را هم در فهرست مهمانان ویژه و در ردیف وی­‌آی­‌پی قرار دادم. یادش بخیر، وقتی کار تمام شد با ماشین­‌های نوی خریداری شده خیابان را طی کردیم. به نظرم جا داشت پیمانکار قبل از آسفالت در چاله­‌ها بیشتر خاک بریزد. البته باز همین هم خوب بود. در کل از عملکرد مجموعه راضی هستم و به خودم نمره هشت می­‌دهم از هشت.

ثبت ديدگاه




عنوان