سامان (یک گولاخ نترس): داداش بیا این پنجتا سبد رو فعلا تحویل برادرهای خدوم پلیس بده، تا من بقیهشم آماده کنم و بفرستم خدمتتون.
خبرنگار: اینا چیه؟
سامان: اینا اعترافات خودم و بچهمحلهاست. مثل سگ زدمشون که به همه غلطهای زندگیشون اعتراف کردن. اعترافات خودمم تا دوران هجده سالگی تحویل دادم، فقط ببین میتونی یه وقتی بگیری من از هجده تا بیست و یک سالگیم رو هم طی چهار فصل بنویسم و تقدیم کنم؟
چه برنامههایی که با هم داشتیم و نشد. دلم میخواست در این تابستان اسبسواری یاد بگیرم، لکن اشتراک فیلیمو کار دستم داد و تو را از من گرفت. خواستم موسیقی کلاسیک بیاموزم؛ ولی این اینستاگرام حسود بتهوون را برنتافت و مرا در خود غرق کرد، فیلترش افزون باد. حتی میخواستم بانجی جامپینگ کنم، البته این را دیگر خودم ترسیدم؛ اگرنه تا آن بالا هم رفته بودم.
این آدمهای گوسفند، فکر میکنند هرچیزی که برای زندگی خودشان خوب است، برای ما هم خوب است. مثلاً همین چندوقت پیش یکی از سگهای بدبخت از بس کرفس و خیار به خوردش دادند، مرد. چرا؟ چون صاحبش خامخوار بود و میخواست این سگ بیچاره را هم گیاهخوار کند. در حالی که اجداد این سگ، اگر روزی شکم دو گراز را پاره نمیکردند، روزشان شب نمیشد.
+ ببخشید، پس با این اوصاف این مافیایی که میگن، شمایید؟
- کی گفته من مافیام؟ من قطعی شهروندم. تو با چه فکتی به من تارگت میزنی. اصلا تارگت من از روز اول بازی خودت بودی. رأی میگیریم از بازی بری بیرونها!
کارلو کلودی (خالق داستان پینوکیو): قطعا از من سرقت ادبی شده. علی کریمی شخصیت خودش رو از گربهنره و روباه مکار که من خلق کردم، دزدیده (پیپ میکشد).
گربهنره و روباه مکار: کارلوجان چی میگی داداش؟ چیزی زدی؟ ما نهایتش یک سکه از پینوکیو که اون هم یه عروسک چوبی بود بلند کردیم. این یارو ۷۷۰ میلیارد تومن از خواهر خودش کلاهبرداری کرده. ما کجامون شبیه اینه؟ واقعاً یه نهادی نیست که از حقوق و حیثیت شخصیتهای داستانی دفاع کنه؟ (متحول شده و میروند که سکه پینوکیو را پس بدهند).