شعر طنز
احساس تکلیف

راه راه: روح القُدس که کرد مدد باز بامداد
رفتم به سوی دفتر خود باز با مداد

روح القُدس به سینه چو لیمو مرا فشرد
از بس فشار داد مرا ، قندم اوفتاد

حالی عجیب داد به من دست و گم شدم
چون نئشه ا ی رها شده در خلسه ی مواد

می خواند کائنات به گوشم که العجل
می گفت هاتفی در گوشم که هوی جواد!

برخیز و نعره ای بزن و خرقه چاک کن
بگذار پا به گود و بکن سخت قیل و داد

آیا چه کمترست ترا از فلان کسک…
آیا چه کمتر ست ترا از فلان نژاد

صف بسته اند پشت سرت خیل عاشقان !
کآشفته تو اند چنان سیل و گر باد

در قحط روزگار بر این خلق روزه گیر
چون عید فطر باش و بخوان بَشّر العباد

گفتم به خویشتن که بدک هم نگفت ، ها!
باید که حرف راست ز هاتف فقط شناد!

می پرسم از شما که بگویید چاره چیست
بر شانه ام خدای چو تکلیف را نهاد ؟!

آری ، یکی ست لذت آن با علف زدن
پس این حقیر جای علف می زنم ستاد

باید که از غلاف درآرم دولول را
تیری روم نشانه به پیشانی فساد

در نطفه اش کنم خفه هر چه شعار را…
سرگرم کار و مرد عمل باشم و جهاد

مثل زنی سلیطه که سلاخ شوهر ست
با بستگان رانت بورزم بسی عناد

آسان شود به همت من ازدواج و بعد…
روی آورند سخت ، جوانان به ازدیاد

من صرف می کنم همه افعال سخت را
مقصود و قاصدات و مقاصید و اقتصاد

توهین نمی کنم ولی از اسب خرترست
هر یابویی که رای به این کمترین نداد

این جامه را به قامت من دوختند و بس…
غیر از من است بر تن هر لاغری گشاد

ای مردمانِ جان که ولی نعمت منید
دستی کشید بر سر این عبد خانه زاد

دارم چو عاجزانه به انگشتتان نیاز
بر این خدومتان بکنید اینک اعتماد

کردید اعتماد اگر ، برد کرده اید!
چون اعتماد رستم بیچاره بر شغاد

من قول می دهم که افاضات خویش را
تا چار سال بعد نیارم به کل به یاد

تا چار سال بعد ، شب و صبح و ظهر و عصر
بر موضعات خویش بمالید هی پماد

من عهد می کنم که همه وعده های من
باد هوا نباشد و باشد هوای باد!

با گونی آشناش کنم آن زباله را…
که می کند به پاکی حزب من انتقاد

هر چند “زنده باد مخالف” شعار ماست
نَبوَد ولی مخالف ما غیر بی سواد

در آورم دماری از این مملکت که هیچ…
با شهرزاد هم نکند اینچنین قباد

تقصیر من که نیست به من چه که می کِشد
اسلام من تمام جهان را به ارتداد

تدبیر من نمی رود آسان ز یادها
از من چو هست بر سر هر تپه یک نماد !

می خواهم عذر از همه مردمم اگر
یک روز داشت کشور من حال و روز شاد

آنروز را به چشم ببینم که بعد من !
فریاد می زنید خدا لعنتش کناد
***
ربطی نداشت گرچه ولی انتهای شعر
الفاتحه به روح گل مصطفی عقاد

ثبت ديدگاه