یحیی با پسردایی وارد پادگان می شود. پادگان هم سرجایش است. یحیی در کمال آرامش کار راوی را زیاد می کند. راوی الان باید افکار چند نفر دیگر از همراهان یحیی و یلدا را بلند بلند بگوید.
صبح تا شب تو این خیابونا سگدو می زنیم آخرش هم هشت مون گرو نه مونه. تازه باز اول صبحیه خانوم بر می گرده میگه پول بده. فکرشو بکن! 7صبح به ادم میگن پول بده می خوام برم خرید!