یک دست استکان فرانسوی اصل، یادگاری مادربزرگ فقید همسرم، نیز در پی ارتعاشات ناشی از پرتاب موشکهای اهدایی شما به اوکراین از کابینت بالای سینک افتاده و خورد خاک شیر شده و خاطر مبارک عجقم مکدر گردیده است.
بیشتر ایام سال بچهها به دلایل مختلف که برای شما روشن و برای ما چون شب تار بود در کنارمان نشستند. ما با یک نت دربهداغان و اعصابی بس داغانتر در حال آموزششان بودیم.
در ضمن اگر آمدی سری به آشپزخانه ما بزن و کمی آنجا کار کن تا از اقساط بدهکاریات کم شود. قرار بود بیایی ولی نیامدی سرآشپز هم ناراحت است و میگوید آن دلقکی که قرار بود بیاید و آشپزی یاد بگیرد و کمی خنده به لب ما بیاورد چرا نمیآید؟
ای مو زرد و زیبا! چرا نیامده دست رد به سینهام زدی و مرا از خود راندی. چه کسی جای من را گرفته؟ نکند آن پوتین پر زرق و برق واکسکشیده در گوش تو سخنچینی من را کرده است؟