از دانشجو جماعت کرامات بسیار است. در احوال ایشان گویند بر این رویه ثابتند و بر این جمله مقید، که افتادگی آموز، گر طالب فیضی! پس جملگی، فیوضات بسیار طلب کرده و تپ و تپ میافتند.
در بحبوحه جنگ کبیر ثانی، در همان اثنی که سران متفقین از برای کز دادن سبیل هیتلر و بُخوری نمودن آن اقدام به سیبیلپرونپارتیهایی نمودند، برای کسب افتخار اولین آنها بسیار سعی نمود و خود را به در و دیوار کوباند (در بعضی منابع کوفاند)
کدورت بین آنها به حدی پیشی گرفت که دیگر نه تنها چشم نگریستن به یکدیگر را حتی با یک چشم هم نداشتند، به هنگام تماس با یکدیگر هم هیچکدام از طرفین نمیگفت: «ابتدا تو منقطع بنما»، بلکه تلفن را با گفتن «بعدا» روی هم قطع میکردند. گویند وضعیت به همین منوال ادامه داشت که دیگر اصلاً تماسی بین آنها حاصل نمیشد، مگر برای فوت نمودن در گوشی.
مولانا حیرتزده پرسید: مگر تو اهل جوج و جوجزنی هستی؟
شمس پاسخ داد: بلی
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم.
شمس: حالا که اطلاع یافتی منقل و سیخ را مهیا کن تا ببریم.
مولانا: الساعه! پارک جنگلی شیخ بسطام مکانی مناسب است.
شمس: اما منظورم کمپینگ و دایر کردن چادر در کنار رود بود.