خاطرات طنز اربعین
روایت اربعین| زود قضاوت نکنید

نیم‌ ساعتی به اذان ظهر مانده بود که از مسجد کوفه بیرون زدیم؛ اگر می­ماندیم، جمعیت هم بر آفتابی که سنگ‌های کف مسجد را سوزان کرده بود، اضافه می­شد، هر چند زمان خروج هم جمعیت کم نبود؛ همین‌قدر بگویم، هنگام خروج، زائری عینکش به چفیه من گیر کرده بود، من وقتی کفش را از کفشداری تحویل گرفتم متوجه عینک شدم، او را نمی­دانم؛ عینک نداشتن من مربوط به اوج شور هیأت عشاق الحسین، آن هم درست در نزدیک­ترین نقطه به مداح بود که آن هم متوجه افتادن عینک از چشمم شدم، فقط آخر مراسم که پیدا شد، قابل استفاده نبود اما اینجا به گونه­ای بود که آن بنده خدا متوجه گم شدن عینک هم نشده بود.

ما که دلیل خروج قبل اذان‌مان این بود که فضای بیشتری برای جمع باز شود، بالاخره اگر همه به مختصر زیارتی در اماکن مقدس در ایام اربعین کفایت کنند، زیارت برای دیگران راحت­تر می­شود، ما هم که شاید به شمارش ۴ نفر بودیم اما به حجم ۸ نفری می­شدیم؛ حالا هر جور می­خواهند قضاوتمان کنند! عینک را تحویل اتاقک اشیاء گمشده دادیم و راهی محل اسکان شدیم؛ اسکان‌مان مسجدی به نام «جامع‌الاحسان» بود و تا مسجد کوفه راهی نداشت، اصلاً ۹۰ درصد ماشین‌های مسجد کوفه به نجف هم از جلوی آن می­گذشتند و قطعاً قبل اذان ظهر به آنجا می­رسیدیم.

سال‌های قبل، مسیر جامع‌الاحسان به مسجد کوفه را رفت و برگشت پیاده آمده بودم اما وقتی راهنمایی همچون ماشین‌های نجف کوفه است، چرا به خاطرات گذشته رجوع کنم؛ مخصوصاً امسال که انگار به بعضی خیابان­های کوفه هم خوب رسیده­اند، مانند همان خیابانی که جامع‌الاحسان در آن قرار دارد و دیشب درست تا سر آن آمدم اما به حدی عوض شده بود که فکر می­کردم گم شده­ایم؛ البته هنوز کوفه اصالت خودش با آن تیرهای چراغ برق هزار کابل را حفظ کرده است.

من راهنمای تیم ۴ نفره­مان شده بودم و ماشین‌ها هم راهنمای من، البته هیچ‌کس از این کار من خبر نداشت و روی راه بلدی من حساب کرده بودند؛ راه زیادی طی کرده بودیم و اذان را هم گفته بودند، هر طور حساب می­کردم تا الان باید نمازمان را هم خوانده بودیم اما به کسی چیزی نمی­گفتم و پیش می­رفتم؛ رسیدن به خیابانی بزرگ، نور امید را در دلم تازه کرد اما شباهتی به خیابانی که ما می­خواستیم نداشت، دوست داشتم این به خاطر تغییرات شهر کوفه باشد اما این بار دیگر این طور نبود و مردم هم با جامع‌الاحسان که ما می­خواستیم بیگانه بودند؛ ظاهراً ماشین‌های راهنمای ما از آن محدود ماشین­هایی بودند که از جلوی جامع‌الاحسان عبور نمی­کردند. با پرس و جو، خودمان را به جامع‌الاحسان رساندیم اما برای رسیدن از آن خیابان به آنجا به مراتب راه بیشتری از مسجد کوفه تا آن خیابان مذکور طی کردیم، فک کنم آن خیابان، آخر کوفه بود.

بقیه تیم اینگونه قضاوت کردند که من راه را گم کردم اما آن­ها نمی­دانند من می­خواستم همانطور که با بافت قدیمی شهر کوفه آشنا می­شویم، این پیاده­روی، مانوری برای شروع پیاده­روی فردایمان به سمت نجف باشد.

 

 

 

ثبت ديدگاه




عنوان