وقتی که پندی بهتر داده می شود
لاک پشت و خرگوش (نیوورژن)

راه راه: یک روز در جنگل سبز پررنگ، خرگوش و لاک پشت با هم رو به رو شدند. آن دو هرجایی می‌رفتند می دیدند که همه چیز سر جای خودش است. با هم پای رودخانه رفتند دیدند همه جا تمیز است و هیچ آشغالی نیست. به همه درختان موازی جنگل سر زدند و دیدند هیچ کدام از آنها شکسته نشده و تاب به آنها بسته نشده است. همه کپسول های آتش نشانی جنگل را دیدند و فهمیدند مدتی است که هیچ جایی از جنگل آتش نگرفته است و کپسول ها تا خرخره پر است. پس از مقدار زیادی حرام کردن وقت، خرگوش از لاک پشت پرسید:«لاک پشت جون! به نظرت گردش بس نشد، تا تعجب کنیم چرا جنگل‌مون اینطوری شده؟» لاک پشت پاسخ داد:«آره!» خرگوش دوباره پرسید:«پس تو می‌دونی چرا جنگلمون اینطوری شده؟ چرا هیچ آدمی چند وقته توش نیومده؟» لاک پشت جواب داد:«نه!» لاک پشت از حاضر جوابی خودش جا خورد و گفت:«میخوای بریم پیش جغد دانا بپرسیم؟» خرگوش گفت:«بیکاری مگه؟ دوباره شروع می‌کنه نصیحت کردن.» لاک پشت بهش جواب داد:«خب از کجا بفهمیم چرا جنگل اینطوری شده؟» خرگوش فکری کرد و گفت:«سگ خورد، جهنم و ضرر. بریم.» لاک پشت همه اهالی جنگل را خبر کرد تا باز هم مسابقه برگزار کند و بازهم بتواند پند مهمی را به بچه ها بدهد.
یک دو سه حرکت. لاک پشت و خرگوش مسابقه را به سمت خانه جغد شروع کردند. جمعی از اهالی جنگل هم از طریق سامانه اسنپ که گورخر های جنگل تاسیس کرده بودند به طرف خانه جغد رفتند تا برنده را مشخص کنند.
لاک پشت به آرامی حرکت می کرد و خرگوش هم با تندی گاز میداد. دوسه بار گشت نامحسوس سگ‌های جنگل جلوی خرگوش را گرفت و هربار خرگوش به آنها گفت:«بابا داستان رو خراب نکنین دیگه. باید سریع برم. اه»
خرگوش همچنان میتازاند. در یکی از پیچ های مسیر مسابقه خرگوش ایستاد تا از جوب، آب بخورد و نفسی تازه کند. آب خورد ولی تا خواست روی زمین دراز بکشد و استراحت کند، دو کفتار را دید که با چماق و قمه به سمت او می آیند. یکی از آن دو کفتار به او گفت:«چیکار می‌کنی خرگوش؟» خرگوش جواب داد: «میخوام استراحت کنم تا لاک پشت بیاد و به آرامی از کنارم رد بشه و من پند و اندرز بگیرم که آهسته و پیوسته رفتن بهتر از تند رفتنه.» کفتار دیگر گفت: «پولش رو بده. هر کار میخوای بکن.» خرگوش گفت:«پول چی رو بدم؟»

کفتار اول گفت:«پول زور! به ازای هر موزاییک پنجاه هزار تومن.» خرگوش گفت:«اولا اینجا خاکه و موزاییک نیست، ثانیا اینجا پیاده‌روئه مال همه‌ست.» کفتار دوم گفت:«ما نمیدونیم دیگه، واحد اجاره دادن ما موزاییکه. تو به ما پول میدی، ما هم وقتی مامورای سد معبر اومدن بساطت رو جمع کنن ازت دفاع می کنیم. مثل کاری که اخیرا توی تهران میکنن.» خرگوش دهانش که از تعجب باز مانده بود را بست و گفت:«جنگل که شهرداری نداره.» کفتار دوم گفت:«زر نزن بابا. پول بده بیاد اگه جا رو میخوای!» کفتار اول رو به کفتار دوم گفت:«این دیالوگ‌ من نبود؟» کفتار دوم گفت:«من و تو نداریم داداش. تا کی قراره نویسنده برامون تصمیم بگیره؟» کفتار اول سری تکان داد. خرگوش که این ماجرا را دید و متوجه شد کارت بانکی‌ش را همراهش نیاورده است، به حرکت خودش ادامه داد و به خانه جغد رسید.
لاک‌پشت که در مسیر خرگوش را ندید نگرانش شد. برای همین با داوران تماس گرفت و فهمید که خرگوش مسابقه را برده است. وقتی متوجه شد که خرگوش چرا مسابقه را برده به فکر فرو رفت و با داد و بیداد همان دو کفتار چماق به دست و قمه کش از فکر و خیال بیرون آمد. سپس آرام آرام به سمت مقصد حرکت کرد و دوهفته بعد به خانه جغد رسید.
همه حیوانات جنگل در لانه جغد پیر منتظر لاک پشت نبودند. چون لانه جغد انقدر ها جا نداشت. برای همین پای لانه جغد جمع شده بودند. وقتی لاک‌پشت رسید جغد گفت:«شما را چه شده است؟» خرگوش گفت:«جغد دانا، وضعیت جنگل خیلی یه حالیه. هیچ جا کثیف نیست، درختا نشکستن، جایی آتیش روشن نکردن. داره حوصلمون سر می‌ره از بس هیجان ندیدیم.» جغد پیر که داشت فکر می کرد و رنگش مثل تلویزیون ها وقتی برنامه ندارند عوض می شد گفت:«چه بدانم؟ شاید آدمها متمدن شده اند. به من یکی ربطی ندارد. بروید کلاهتان را بالا بیندازید که می توانید با آرامش زندگی کنید.»

لرزش صدای جغد کاملا مشخص بود و به ویبره نوکیا یازده دو صفر روی میز پهلو می زد.
وقتی حیوانات از دلیل اینگونه بودن جنگل مطلع نشدند با خط متروی حاشیه-مرکز با هم به سمت مرکز جنگل حرکت کردند.
خرگوش و لاک‌پشت پیاده به سمت مرکز راه افتادند که چیزی راه نرفته با همان دو کفتار چماق به دست و قمه کش روبه رو شدند ولی آشنایی ندادند. پشت یک تپه قایم شدند و دیدند که آن دو کفتار دم در لانه جغد رفتند و از او شماره کارت گرفتند.

لاک پشت که خوشحال شده بود گفت: «دیدی؟ فهمیدی نباید به همه اعتماد کرد. این دوتا از جغد دستور میگرفتند. پس بگو چرا کسی نمیاد به جنگلمون!»

خرگوش هم گفت:«خدایی این پند خیلی بهتر از پند داستانای قبلی بودا. ماروباش داشتیم روی چمن کی توپ شوت میکردیم.» آن دو مثل دو دوست به سمت مرکز جنگل حرکت کردند.

ثبت ديدگاه




عنوان