نامه‌هایی به فرزندم سیاوش (6)
ملیحه که بود و چه کرد؟!

قسمت قبل

آرام جانم سلام
امیدوارم حالت خوب باشد و لااقل تو از احوال مادرت باخبر باشی.
به یاد داری از تهاجم فرهنگی برایت گفتم؟ از تهاجمی خانمان‌سوز که علاوه بر فرهنگت، پول‌هایت را نیز می‌سوزاند.
این اولین‌بار است که می‌گویم خوب شد نبودی و ندیدی که همان رصد میدانی کوتاه ما جهت یافتن مادرت، بلایی سر عمه‌ات و ما آورد که دیگر نه او قیافه دارد و نه ما پول؛ اما مادربزرگت که پیشتر گفته بودم چقدر ارادتمند ایرج میرزای خدابیامرز است، با کمی ابتکار و تلفیق روش ایرج و بروس‌لی، خواهرم را با دلو از چاه فلک‌زدگی بیرون کشید و آن‌قدر زد تا خواهرم با خون جاری شده از دماغش پای برگه‌ غلط کردمی که مادرم تهیه کرده بود را امضا کرد و قضیه فیصله یافت.

اما همه‌ این‌ها باعث نشد که تو و مادرت را فراموش کنم.
شاید برایت سوال باشد که ملیحه که بود و چه کرد که مادرم او را به همه دختران متمول شهر ترجیح داد و آژیرکشان ما را به خانه‌شان برد؟!
پاسخ ساده است…ملیحه، دختر خواهرِ زن‌دایی اشرف بود و تقریبا در عمرش هیچ کار خاصی نکرده بود الا درس خواندن.
آن‌قدر در خانه مانده و درس خوانده بود که «ابوملیح درونی» صدایش می‌زدند!
اولش کمی مخالف بودم؛ اما بعد که دو دو تا چهارتا کردم و دیدم جوابش ۵ شد تصمیم گرفتم لااقل هوش تو به ملیحه برود خوب است، بقیه ماجرا را عمه‌ات یادت می‌داد.
پس دوباره آن کت شلوار قهوه‌ایِ براقم که جذابیتم را دوچندان می‌کرد، پوشیده و با یک سبد پر از کتاب‌های تخصصی به خانه‌شان رفتیم.
در همان بدو ورود ملیحه آن‌چنان از دیدن کتب تخصصی عنان از کف داد که کنار جاکفشی نشست و کتاب اول را باز کرد.
این‌جا بود که مادرش گفت: «بفرمایید داخل، تا این کتاب رو تموم نکنه بلند نمی‌شه.»
بعد از خوردن ۲ فلاسک چای و ۲۵ عدد خیار که تا حدود ۴ صبح طول کشید، خوشحال بودیم که دیگر ده صفحه آخر کتاب است و بعدش نیم نگاهی هم به ما می‌اندازد؛ اما ناگهان کتاب اول تمام نشده، کتاب بعدی را برداشت و مشغول شد!
من و مادربزرگ و عمه‌ات اول نگاهی به سبد میوه‌ای که پر از کتاب کرده و جهت جلب توجه عروس به جای سبد گل برایش آورده بودیم، کردیم و بعد در چشمان یکدیگر خیره شدیم… .
دیگر همه فهمیده بودیم که جای ماندن نیست؛ اما مادر ملیحه درحالی که خیارهای بشقاب میوه را شارژ می‌کرد اصرار داشت بمانیم که برای صبحانه کله‌پاچه بار گذاشته است.
خدا را شکر پس از خوردن آن همه خیار، خیلی به موقع حال عمه‌ات بهم خورد و وسط پذیرایی، فرش و مبل و کمی تا قسمتی از کتاب‌های ملیحه را گلاب‌پاشی کرد و ما را از مخمصه نجات داد.
خوشحال از اتفاق رخ داده، درحالی که سپیده‌ دمیده بود از خانه ملیحه خارج شدیم و به سمت نزدیک‌ترین درمانگاه رفتیم.
و شاید مادرت را در کادر درمان می‌یافتم!

دوست‌دار تو_ پدرت

ادامه دارد…

ثبت ديدگاه




عنوان