روز نوشت هاي يك مدير

تذکر لازم را دادم!

راه راه: کمی دیرتر بلند شدم.دیشب شام سنگین خورده بودم،حال نداشتم.به حسن آقا زنگ زدم پزشک متخصصم رو بفرسته.مشکل خاصی نبود، تو این سن و سال کمی زیاده روی کرده بودم.برنامه های صبح تا ظهر وزارت رو کنسل کردم.ظهر با حاج خانم جوجه زدیم،خوشمزه بود.باز سنگین شدم

چطور دوست می شدیم

مقنعه کشون

برابر عمل انجام شده قرارگرفتم. در ‏یک آن و برای اینکه لطفش را جبران کنم، افتادم دنبالش. اون بدو من بدو اون بدو من بدووووو تا ‏رسیدیم به در آهنی ای که وسط راهروی مدرسه بود.

یک برگ دیگر از دفترچه خاطرات:

چرا انتخابات ریاست خبرگان اینطوری شد پس؟!

از خواب بیدار شدم. احتمالا دیشب خوابیده بودم که الان توانستم از خواب بیدار شوم. از خواب بیدار شدن کار هر روز ماست. آخر شنیده‌ام کسانی که از خواب بیدار نمی‌شوند، مرده‌اند. پس ما مجبوریم هر روز از خواب بیدار شویم.

بابا زنگ زد…

یکی از چند صد آقازاده‌ای که در انگلستان مشغول تحصیل هستند خاطرات خود از روزهای فتنه را در اختیار ما قرار داده است که در ادامه می‌خوانید:




عنوان