حاکم داخل شد. دید در خانه جز قالی کهنهای و روانداز وصلهخوردهای چیزی نیست. حاکم گفت: در این سرمای سوزان چگونه با چند پارچهی پاره سر میکنی؟ درویش گفت: به سختی! حاکم گفت: عجیب است، زیرا من با کلیدم تمام کشور را گازکشی کردم، چرا بخاری روشن نمیکنی؟ درویش دست بر سر کوبید و گفت:تو گازو شب زمستونی قطع کردی مردک!
راستش ترانه ها مث بچه ی آدم می مونن هیشکی دلش نمی آدش که بچه هاشو از خودش جدا کنه، اما چاره ای نیست. اون حس هفته ای یکی دوبار سراغت می آدش و تو هفته ای یکی دوبار دلت تاپ تاپ می زنه و واسه یکی دیگه می میری.
تو که غریبه نیستی داداش ولی از تو چه پنهون همین دیشب آقای خدابیامرزم اومد تو خوابم و بعد اینکه چنتا ترکه داد بشکونم گفت: پسرم! بدان و آگاه باش که در زندگی، شده ضامن نارنجک بشو ولی هیچوقت ضامن وام بانکی نشو.