الاغ نمکبهحرام هم آمده، جفتک آهستهای انداخته، ما را برگرداند سمت شیء عجاب که آدمیزادی بهقاعده یک انگشت از داخلش با ما تکلم مینمود. چنان قلبمان به تُپتُپ افتاد که خیالمان رفت عنقریب است سقط شویم.
با دوباره سلام و چی بگم آخه؟
ابله! این شهروندان چشم رنگی که چشمم کف پایشان باشد را چرا گرفتی؟
پ.ن: تو روحت. ورشکست شدیم آنقدر به اینها غذا دادیم. ندیدبدیدها انگار از خدایشان بوده که به سقف بالاسر و چندوعده غذا برسند. پورسانت هم میخواهی؟