بابایمان وقتی حرفش تمام میشود میرود کولر را خاموش میکند. من فکر میکنم قول دادن یک چیزی است که آدم وقتی اسمش را میشنود سردش میشود و کولر را خاموش میکند.
ما میخواهیم این پیکها را به مسؤولان هدیه بدهیم شاید به کارشان بیاید. پدر ما میگوید این تعطیلات همه را خوشحال میکند بویژه مسؤولان را. در این تعطیلات ما به شمال میرویم و ریههای خود را از هوای تازه شمال پر میکنیم تا بتوانیم به مقاومت خود ادامه دهیم.
ما هم برای شوخی از پشت هلش دادیم و او دو طبقه پایین افتاد و مثل خمیربازی چسبید به زمین. ما خیلی خندیدیم؛ ولی سعید بهخاطر بیجبنه بودنش هرچه بهش میگفتیم پاشو، پا نمیشد و همانطور که روی زمین خوابیده بود با گریه میگفت نمیتوانم پاهایم را حس کنم!
خانم ما نمیدانیم چرا دایی از وقتی که از فرانسه برگشته میباشد همهاش اصرار دارد خارجکی حرف بزند و کلمههایی بگوید که ما املایش را نمیدانیم. دایی میگفت: «وقتی در پاریس راه میروی، انگار داری در بهشت قدم میزنی»؛ اما بابا گفت: «آنجا کنار خیابانهایشان بلا نسبت شما بوی کار بیادبی میآید.»