الاغ نمکبهحرام هم آمده، جفتک آهستهای انداخته، ما را برگرداند سمت شیء عجاب که آدمیزادی بهقاعده یک انگشت از داخلش با ما تکلم مینمود. چنان قلبمان به تُپتُپ افتاد که خیالمان رفت عنقریب است سقط شویم.
درحالی که به خارش نواحی شکم ادامه و با خمیازه لوزهالمعده همایونی را نمایش میداد، به سمت پنجره رفت. تصمیم گرفت حالا که دهانش باز است یک چیزی بگوید که حیف نشود. فلذا گفت: این هوا جان میدهد برای آدم کشتن